۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

توی بالکن نشستم و مقاله می‌نویسم. هوا یکم سرده، بارون قطع شده اما هم‌چنان صداش از تو ناودوون‌ها میاد، و صدای باد گه‌گاه که لای برگ‌های سپیدار می‌وزه ... و هم‌چنین مترو که منو روی زمین نگه داره. همه‌ی این نعمت‌ها توی یک روز تابستونی. وقتی کاج‌ها هنوز سبز مخملین، و مخروط‌های سبز و سیاه کنار هم هم‌نشین.
...
اگه بشه اولین مقاله‌‌ی واقعیم می‌شه. اگه بشه. اگه بتونم افکارم رو جمع کنم و درست حسابی شروعش کنم.
...
و البته تماشاچی ناخونده‌‌... دختر جوان پشت پنجره با نگاهی متعجب. فکر می‌کنم سیگاری که چند لحظه پیش روشن کرده بودم اول جذبش کرد و حالا که روی لپ‌تاپ خم شدم دیگه چندان جذابیتی نداشته باشم. گاهی فکر می‌کنم رفتار و افکار من واقعا با هم در تناقضند یا هنجارها باعث می‌شن اینطوری احساس کنم؟... فقط یک لحظه نگاهمون تلاقی کرد. نخواستم مزاحم نگاهش بشم. خب منم تماشاچی یک نفر دیگه‌م. تماشاچی خلوت و آرامش مرد سیاه و میانسال بالکن روبه‌رویی، یک طبقه پایین‌تر. اگر می‌تونستم دعوتش می‌کردم که تو این هوا بهم ملحق بشه.
...
نوشتن، مفر شیرین من. تقصیر من نیست. تقصیر هواست.
...
بازگشت به حال...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر