۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

غربت


دیگه نمی‌تونست نگاه‌های مهربون و مشتاق گل‌های آفتابگردون رو تحمل کنه
- من عاشق گل سرخ سیاره‌ی دیگری هستم
...
مکث کرد و با صدای گرفته ادامه داد:
" که کهکشان‌ها از اینجا دوره "

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

دیالوگ ۲

آسانسور بیمارستان،
دو مرد از خدمه که دو سر یک تخت خالی رو گرفتن:


- از میرزا چه خبر؟
- میرزا کیه؟
- میرزا کوچک خان جنگلی
- کشتنش!
- به‌ش خیانت کردن...
- یه چایی هم به‌ش ندادن!
- اگه بعد از افطار مبارزه می‌کرد حداقل یه چایی به‌ش می‌دادن.
- حتما.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

Close Shot 1



دستی روی کراوات شل‌و‌ولش کشید و تنها سیگارشو از تو جیبش در آورد و روشن کرد. از اون سیگارهای باریک و کوتاه که با دو پک تموم می‌شن...


اون‌روز ظاهرش اصلا شبیه خودش نبود… ولی دقیقا خودش بود… با هوس‌ها و خواسته‌های ناگهانیش قابل شناسایی بود…


اصولا سیگار نمی‌کشید... یعنی تقریبا اصلا نمی کشید... فقط گاهی که درد بزرگی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد... یا خاطره‌ای یادش می‌اومد… …


برعکس بقیه نیکوتین سیگار نبود که آرومش می‌کرد،... بیشتر براش شبیه یه شمارش تا ۱۰ بود... یه شمارش برای عبور از لحظه‌ی بحرانی انفجار با تمرکز روی یه کار دیگه... مطمئن بودم اگه ایده‌ی شمارش براش کار می‌کرد، برای اون فرقی نمی‌کرد که یه سیگار روشن کنه یا تا ۱۰ بشمره. خیلی پک زدن یا نزدن به سیگار هم براش مهم نبود. بیشتر از همه دوست داشت سیگار باریکشو بین انگشت‌های اشاره و وسطش بگیره و به حرکات رقص‌ مانند دودش توی هوا نگاه کنه. همون‌طور ساکت و بی‌حرکت، خلسه وار به دودش نگاه کنه که بالا می‌ره و تو هوا پیچ می‌خوره... تا اینکه خاکستر سر سیگار اونقدر زیاد بشه که با لرزش دستش بریزه و اونو دوباره به خودش بیاره.


آره داشتم می‌گفتم… فقط گاهی که درد بزرگی روی سینه‌اش داشت که نمی‌تونست به هیچکی بگه. اما اون روز همین‌طوری اونو از جیبش درآورده بود. روی پشتی نیمکت توی باغ نشسته بود و پاهاشو روی صندلیش گذاشته بود. نگاهش به روبه‌رو بود… جایی بین سایه روشن‌هایی که خورشید بین برگ‌های درخت‌ها ساخته بود. دستی روی کراواتش کشید و لبه‌اش رو برگردوند تا برای بار هزارم به طرح منحصر به فردش نگاه کنه و با سادگی تحسین برانگیز کودکانه‌اش از دیدنش ذوق کنه… این شاید دومین باری بود که کراوات می‌زد… اون هم مثل دفعه‌ی قبل بدون مناسبت… فقط برای دل خودش...


گفتم که اون‌روز ظاهرش اصلا شبیه خودش نبود… ولی دقیقا خودش بود… با هوس‌ها و خواسته‌های ناگهانیش قابل شناسایی بود…


با خودش فکر کرد: اگه کراوات فقط یکم نازک‌تر بود…


من سمت دیگه‌ی نیمکت، متمایل به اون نشسته بودم. نسیم خنکی لبه‌های دامنم رو آروم تکون می‌داد… سرم پایین بود و بعد از نصف روز تلاش بی‌فایده با استون، حالا با چاقو آروم مشغول پاک کردنِ این «مصیبت صورتی» از روی ناخن‌هام بودم… بی‌مقدمه از بالای نیمکت پرسید: «چرا داری منو توصیف می‌کنی؟» … سرم رو که بلند کردم به نمایش دود توی هوا خیره شده بود. از پشت اون دودها صورتش کمی محو به نظر میومد… انگار واقعی نبود… مثل یه تصویر خیالی…


نا اون لحظه اصلا متوجه سیگار کشیدنش نشده بودم. می‌دونست که من ترجیح می‌دم خودم سیگار بکشم تا اینکه دود سیگار یه نفر دیگه رو بخورم… برای همین خیلی مواظب بود که دود سیگار رو به سمت من فوت نکنه…


- نمی‌دونم، گمونم از جا دادن یک انسان توی چند تا پاراگراف خوشم میاد.


- یک انسان بدون هیچ اطلاعی از گذشته و آینده… اونم تو یه لحظه‌ی خاص و غیر معمول؟


- اگه اون لحظه‌ی خاص بهتر از لحظه‌های روزانه‌اش بتونه توصیفش کنه.


- و حالا می‌خوای که من اولیش باشم؟


چیزی نگفتم… از پشتی نیمکت پایین اومد، کتونی‌هاشو درآورد و پابرهنه روی علف‌ها جلوم ایستاد. برای هر کاری که می‌خواست انجام بده همیشه یک(و فقط یک) «فیگور درست» با جزئیات ریز توی ذهنش داشت که باید ازش پیروی می‌کرد تا اون کار «حس» درستی داشته باشه… و این دقیقا اون حالتی بود که فکر می‌کرد برای حرف بعدیش باید بگیره.


- پس اسمشو من باید انتخاب کنم!


- بدون این همه تلاش برای خارج شدن از حالت برابر هم خودت باید اسمشو انتخاب می‌کردی.


- پس اسمشو می‌ذارم close shot 1، چطوره؟


- حالا چرا شماره داره؟


- برای اینکه دوست دارم ببینم آدم‌های دیگه تو چند تا پاراگراف چه شکلی جا می‌شن.