۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

unfair

Wanting something you can't have.
Wanting something you shouldn't have.

---

Don't forget to remind me.
I want to tell you the story of the old woman and me one day.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

دیالوگ ۴

"..., Like I'm obsessed with little things. Maybe I'm crazy, but... When I was a little girl, my mom told me that I was always late to school. One day she followed me to see why... I was looking at chestnuts falling from the trees, rolling on the sidewalk, or... ants, crossing the road... the way a leaf casts a shadow on a tree trunk... Little things. I think it's the same with people. I see in them little details, so specific to each other, that move me, and that I miss, and... will always miss. Like I remember the way... your beard has a little bit of red in it. And how the sun was making it glow that morning. I remember that, and... I missed it. I'm really crazy, right? "

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

انتخاب

گرمای انگشتات روحس می‌کنم… و باز قلبم هزار تیکه می‌شه. از سنگینی پستی “انتخاب”…. و باز تاب نگاهت رو نمیارم…
اینجا… بی‌شک باید پست‌ترین منطقه‌ی انسانیت باشه

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

حتی گریه در صحرایی به نام ایران


امروز متوجه شدم آدم‌هایی هستند که از من هم راحت‌تر گریه می‌کنند.
یه لحظه احساس بدی بهم دست داد. احساس اینکه اون ترس همیشگیم برای بی‌احساس بودن حقیقت داشته باشه. اما خودش جوابم رو داد: "اون موقع که ایران بودم، فاجعه روزمره بود. هر روز باهاش زندگی می‌کردیم."
روزمرگی فاجعه اما شاید از خود اونم فاجعه‌ی بزرگتری باشه. چون ما حتی نمی‌فهمیم که: این... یه فاجعه است!
اگه فقط ۶ ماه قبل ازم می‌پرسیدن که می‌خوای بری یا نه می‌گفتم: "نمی‌دونم... نه" ... اما روز به روز این نه گفتن سخت‌تر می‌شه و از این حالت متنفرم. واقعا مردم ما لیاقتشون این همه عذاب کشیدنه؟ این همه فقر؟ این همه بی‌عدالتی و تبعیض؟ این همه ترس برای کوچکترین کارهای روزمره‌ی زندگی؟!


پ.ن. خوشحالم... که به زودی می‌تونم بعد از اون کتاب زیبا، فیلم گل صحرا رو هم ببینم... و خوشحالم که هنوز می‌تونم با دیدن پیش پرده‌اش گریه کنم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

ضربان در برابر ضربان



روی تخت دراز کشیدم. چشم‌هام بازند. دارم تو رو نگاه می‌کنم که کنارم خوابیدی. صورتت رو، که رو به من قرار گرفته. روی شکمم دست می‌کشم. داره کم‌کم معلوم می‌شه. خودم رو لای ملافه‌های سفید فرو می‌برم. مبادا تو چشم‌هاتو باز کنی و از وجود این کودکِ داخل وجودم بو ببری. تو نمی‌خوایش. می‌دونم…
اما نمی‌فهمم…
یادته یه زمانی چقدر منتظرش بودی؟ چقدر هر دو منتظرش بودیم؟ اون مال گذشته است؟ حالا تو حتی من رو لمس نمی‌کنی… می‌دونم… هیچ زن دیگه‌ای نیست که دوستش داشته باشی. هیچ مردی هم نیست. هنوز هم مثل قبل عاشقمی. مثل اولین روزی که دیدیم... اما دیگه نگاهم نمی‌کنی… چشم‌هاتو باز کن و نگاهم کن لعنتی. همون‌طور که همیشه نگاهم می‌کردی.‌ با اشتیاق. نه با سایه‌ی هراس شش ماهِ باقی مونده… این شش ماه لعنتی که نبایدِ وجود کودکمه.
از زیر ملافه‌ها باز روی شکمم دست می‌کشم. آروم و ساکت خوابیده. توی این بحث ما کوچکترین حرکتی به نشونه‌ی تایید هم نشون نمی‌ده. انگار علاقه‌ای به دفاع از زندگیش نداره… کلافه می‌شم… از روی تخت بلند می‌شم و پابرهنه کنار بالکن می‌رم. سرمای سرامیک و نسیم خنکی که از لای پرده‌های سفید و سبک توری روی صورتم می‌وزه حالم رو بهتر می‌کنه. از کنار بالکن نگاهت می‌کنم که توی خواب تکون می‌خوری. قسمتی از صورتت که همیشه پرستیدم زیر نور پنجره روشن می‌شه. می‌بینمت که توی خوابم نگرانی.
اما نگران نباش… من سعی نمی‌کنم از این سخت‌ترش کنم. تصمیم گرفتم به تصمیمت احترام بذارم… با اینکه اگه قرار باشه تا شش ماه بعد، دیگه نباشی، ترجیح می‌دادم تک‌تک ثانیه‌هاشو کنارت باشم … اما من به تصمیمت احترام می‌ذارم. تا خود لحظه‌ی خداحافظی… نزدیکت نمیام… کلمه‌ای حرف نمی‌زنم. اگه این برای تو تحملش رو آسون می‌کنه… اما حتی اگه چیزی که بین ما شکل گرفته فقط شش ماه فرصت رشد پیدا می‌کنه، نمی‌خوام این فرصت رو ازش بگیرم. چه تو بخوای چه نخوای…
می‌خوام بذارم زنده بمونه.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

فرودگاه


هوا حتی اینجا، داخل کافه‌ی فرودگاه، سرده… دقایقی تا فرصتی که
انگار بالاخره واقعیت پیدا می‌کنه… بهشون نگاه می‌کنم که برای بدرقه اومدن. امیر شال‌گردنش رو دور گردنش پیچیده و مثل همیشه یه کتاب جیبی جلوش باز گذاشته و می‌خونه. با جستچر جذاب و عینک قابِ مشکیش. مریم داره شیر توی قهوه‌ش می‌ریزه،… با متانت، با آرامش، جوری که انگار قراره تا ابد این کار رو ادامه بده. جوری که انگار این تنها کاریه که توی تمام دنیا باید انجام بده. و محمد که با خرده‌های کیک توی ظرفش شکل یک آدم رو می‌سازه. و محمد… و محمد… و محمد… و یک ماهی که چیزی نگفت. و امروزی که می‌دونم نخواهد گفت. و من…
دقیقه‌ها می‌یان… فرصت من… دقیقه‌ها… دقیقه‌ها…
.
.
.
.
“هواپیمای شماره ۷۷۷، هم اکنون فرودگاه را به مقصد آنتوپیا، ترک کرد.”
.
.
.
.
- خانوم، چیز دیگه‌ای هم میل دارید؟
- بله، یه لیوان چای دیگه لطفا.
صفحه‌های کتاب جیبی بسته شدند. ظرف شیر روی میزه و خرده‌های کیک سرگردون توی ظرف رها شدند. و نگاه‌ها بعد از یک ماه، آرامش و شجاعت رو در رو شدن پیدا می‌کنند.

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

Don't forget


ببخش
.
.
... اما هرگز فراموش نکن

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

برای اسب‌های وحشی

روز آخر...

اسب‌های وحشی پشت سرم، بین علف‌ها دارن می‌دون… نمی‌بینمشون اما می‌دونم که اونجان… می‌تونم صدای یال‌هاشون که تو هوا تاب می‌خوره رو بشنوم… من دارم روی دیوار می‌نویسم. هزار بار… “ زخم‌ها خوب نمی‌شن، اما بسته می‌شن… اگه بسته بشن…”
صدای سم اسب‌ها از پشت سرم میاد.
تا صبح پیانو می‌زنم. تا جایی که مچ‌بند افاقه نکنه. تا جایی که از انگشت‌هام خون بیاد. بهت گفته بودم. نباید اینقدر خاکسترهاتو لای کلیدها می‌ریختی که صداش بگیره. می‌گی کلیدها چه ربطی به سیم‌ها داره؟… بهت می‌گم… همه چیز به هم ربط داره… بهت گفته بودم.
دیوار نویسیم که تموم شد بگو قهوه بیارن… تلخ تلخ… این‌جا، رو بالکن، تو طبقه‌ی صدم، فقط قهوه‌ی تلخ می‌چسبه. قهوه اگه توش شکر باشه آدم نمي‌فهمه که دقیقا تو چند ثانیه به زمین می‌رسه… همیشه شک داره که نکنه به خاطر شکر… … اما شک خیلی بده… شک مثل اسید آدمو می‌خوره… "شک"…
اما من شک ندارم.


روز آخرین...

“خندید با ملامت، با مهر، با غرور،
با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده‌ است؛
کای تخته سنگ پیر!
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟”

نخند. حتی چیزی نگو. بیچاره اسب‌های وحشی… بیچاره اسب‌های وحشی سرگردون و تنها.
اینقدر ادامه دادند و کشون کشون به همه طرف رفتن که همه جای علف‌زار سرخ شد. چقدر خون ازشون باید بره تا واقعیت رو درک کنند؟ بیچاره اسب‌های وحشی خنگ!
نه! دست‌هامو نگیر! شاید... شاید که راست بود. شاید گرم بودن. اما حالا اینقدر خون ازم رفته…
به جاش دستت رو بذار رو بدن این یکی. خون ترسناکه ولی در عوض گرمه. آخه قانون بقای خون و گرما داریم. یادمه یه جایی خوندم… ولی قانون بقای اسب وحشی و انسان نداریم. (چرا؟)
امشب، با مرگ اولیشون بیا یه مراسم بگیریم. من سیگار می‌کشم و تو پیانو بزن... نه… تو سیگار بکش و من پیانو می‌زنم. ولی این‌بار قول بده که خاکسترهاشو لای کلید‌ها جا نذاری. وقتی که آخریشونم بالاخره عقلش رسید و مرد اونوقت…

- خانوم؟… هی خانوم! شما می‌دونید چقدر تلخی باید تو این قهوه بریزم تا تلخ شه؟
- نه آقا! به هیچ وجه! من تا به حال حتی شما رو ندیدم!
- حق با شماست خانوم... می‌بخشید…

و روز آخرین هم تموم می‌شه. و دیگه نمیاد. و شب می‌شه.
یه شب تاریکِ بدون اسب.