۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

هوس


وقتی که هوس نیمرو با فلفل قرمز می‌کنی سعی نکن با یه کاسه پسته‌ی خام حواس خودت رو ازش پرت کنی. چون آخرین پسته رو که می‌خوری احساس می‌کنی خیلی سنگین بوده و تا معده‌ات چرب شده. اون وقت می‌ری نصف استکان آب انار ترش محلی غلیظ می‌خوری… بعد هم ضعف می‌کنی.

وقتی هوس نیمرو با فلفل قرمز می‌کنی برو از در یخچال یه دونه بزرگ و دو زرده‌اش رو بردار. اون‌وقت تو ماهیتابه بشکونش و یه فلفل قرمز خشک شده‌ی خوشگل از کشو بردار و با دست آروم داخلش پودر کن. اما نه زیاد ریز… تا موقع خوردن بتونی تیکه‌های خوشرنگ فلفل قرمز رو لای زرد و سفیدی‌های تخم‌مرغ ببینی.

چون در هر صورت این کاریه که آخر سر می‌کنی.

...
..
...

پ.ن. توضیحات اضافه اگه اضافه نبود که سر جاش می‌موند!

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

همه‌ی روزها چهارشنبه است.


نه، فکر نکنم... نمی‌تونم... شاید... نه، فکر نکنم.
.
.
.
اَه! مرده‌شور شریف رو ببرن!
دلم واست تنگ شده!!
...
هنوز دعوتت برای اجراتون سر جاشه؟

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

Close Shot 2


زنگ در رو می‌زنم. یکم منتظر می‌مونم اما کسی جواب نمی‌ده. با تعجب فکر می‌کنم “اما الان قاعدتا باید خونه باشن.” که در رو باز می‌کنه. یه شلوار ورزشی سیاه با خط‌های راه‌راه روشن و یه تی‌شرت آزاد و نازک سفید پوشیده و پلاک گردن‌بند چوبیش با اون طرح‌های عجیب و مرموز از یقه‌ی تی‌شرتش معلومه. موهای کوتاه و سیاهش مثل آدمی که تازه از خواب پاشده باشه نامرتبن و توی صورتش ریختن. با پاهای برهنه روی سرامیک ایستاده و نگاهم می‌کنه. از قیافه‌‌اش خنده‌ام گرفته و از لکه‌های طوسی و زرد روی پیرهنش می‌تونم حدس بزنم تو عوالم خودش بوده که من در زدم. با خنده سلام می‌کنم. انگار تازه فهمیده باشه که چه اتفاقی افتاده طرز نگاهش تغییر می‌کنه و لبخند می‌زنه:

- سلام‼ ببخشید! حالت چه‌طوره؟ بیا تو!

و از جلوی در کنار می‌ره. با کفش وارد پاگردی می‌شم.

- مرسی. خوبم. خونه نیست؟

- حمومه!

- الان؟ به نمایش نمی‌رسیم.

- نگران نباش. سالن که همین نزدیکه. تازه شما که بلیت‌ مجانی دارید. نرسیدین هم چیزی از دست نمی‌دین - و بهم چشمک می‌زنه.

کفش‌هامو در میارم و پشت سرش وارد می‌شم. روی دو تا از چهار تا صندلی راحتی که رو به روی هم دور یه میز کوچیک و کوتاه چوبی قرار گرفتن می‌شینیم.

- اما دلم می‌خواد این نمایش رو ببینم. از این نویسنده یه نمایشنامه خوندم. بدم نمیاد کارهای دیگه‌اش رو هم ببینم. (می‌خندم و ادامه می‌دم:) اگه نرسیم می‌کشمش! -
و دست‌هامو به نشانه‌ی خفه کردن حلقه می‌کنم.

بلند بلند می‌خنده.

- حالا این یه بار رو ببخش! کلی سفارش کرده حواسم باشه حوصله‌ات سر نره و از این فکرهای شیطانی به سرت نزنه! … تماشای نقاشی‌ نقاش‌های بزرگ جز سرگرمی‌های مورد علاقته، درسته؟ … پاشو دنبالم بیا.

از روی صندلیش بلند می‌شه و به سمت اتاقش می‌ره. با تعجب دنبالش راه می‌افتم و می‌پرسم:

- تو از کجا می‌دونی؟

- من باید بتونم با دیدن ظاهر آدم‌ها به احساسات و افکارشون پی ببرم وگرنه چه‌طور انتظار داشته باشم کسی که به کارهام نگاه می‌کنه بتونه همین کار رو با اونا بکنه؟

- …

لحظه‌ی اولی که می‌رم تو، عاشق اتاقش می‌شم. انگار به فضا و زمان دیگه‌ای وارد شدم. روی دیوارها پر از پوسترها و عکس‌های نقاشی‌های معروفه. یه قسمت از اتاق رو با یه دیوار چوبی نازک از سایر جاهای اتاق جدا کرده، مثل یه معبد کوچیک. یه ضبط صوت روی زمین روی سرامیکه و کلکسیون آهنگ‌هایی که دوست داره دورش روی زمین پخشن. بوم نقاشیش هم همون جا قرار گرفته. دیوارهای این سمت اتاق پر از عکس‌های سیاه و سفیدن. عکس‌هایی که بدون هیچ فاصله‌ای کنار و حتی روی هم، روی دیوارها وصل شدن. عکس‌های سیاه و سفید از آدم‌‌های مختلف. یه عالمه آدم‌ پیر و جوون. شاد و غمگین. از روبه رو یا از پشت سر. از چهره‌شون یا از کل بدنشون. از پاها و دست‌هاشون… فقط از آدم‌ها و نه هیچ سوژه‌ی دیگه… بعضی‌هاشون از خیلی نزدیکن و فقط صورت‌هاشون معلومه و بعضی دیگه دورتر ایستادن. تمام عکس‌ها با حاشیه‌های نازک سفید از هم جدا می‌شن، هر کدوم یه احساسی دارن. نگاه کردن به اون همه عکس همرنگ از آدم‌ها یه حس خوب و غیر زمینی داشت… دیوار روبه‌رو اما کاملا خالی بود. بدون هیچ عکس و نقاشی. فقط آبی بود. آبی تیره یک دست. بدون حتی یه عکس یا چیزی که لکه‌دارش کنه. خیلی مقدس و دور از دست‌رس به نظر می‌اومد، مثل آسمون. انگار دستش نرسیده بود آدم‌ها و نقاشی‌هاشو اونجا هم ببره. یا شاید هم نخواسته بود. چون اونجا از جنس دیگه‌ای بود.
مشغول نگاه کردن به اتاق بودم که از داخل حموم داد می‌زنه:

- گفتم دوست دارم ببینم «آدم»‌های دیگه تو چند تا پاراگراف چه‌طوری خلاصه می‌شن… نه «اتاق»‌های آدم‌های دیگه!

از اینکه گوش می‌داده خنده‌ام می‌گیره. بلند بلند جواب می‌دم:

- بهتره به جای فال گوش وایسادن به کار خودت برسی، بلکه به نمایش رسیدیم. بعد هم توصیف یه اتاق اگر با این همه فکر و وسواس چیده شده باشه از توصیف شخصیت اون فرد جدا نیست.

اون که چیزی از حرفای ما نمی‌شنید توی کتاب‌هاش دنبال یه کتاب نقاشی به خصوص می‌گشت. به بوم نقاشیش نگاه کردم. عکس سر یه مجسمه‌ی مرمر طوسی بود که روی یه میز چوبی قرار گرفته بود. به تی‌شرتش نگاه کردم و پرسیدم:

- مشغول این بودی که من اومدم، نه؟ وسط کارت مزاحمت شدم.

همون‌طور که روی کتاب‌ها خم شده بود سرش رو بلند کرد.

- کار؟ - خندید – بگو شکنجه‌ی روح! واقعا فکر می‌کنی با وجود این همه آدم و نگاه‌های زنده دلم بخواد از سر بریده‌ی مجسمه‌ی یه یونانی خل و چل نقاشی کنم؟ - وباز بلند بلند خندید.

- پس این از اون کار اجباری‌هاست.

- آره، همین‌طوره.

روی تختش نشستم. چشمم به یه سری اشکال عجیب کنار تابلوی پیکاسو افتاد که کنار هم ردیف شده بودن.

- این یه زبان مخفیه، درسته؟

- چی؟ اون؟ آره!… آهان پیداش کردم.

کتابی که دنبالش بود رو برداشت و اومد کنارم نشست.

- اما تو تقریبا اولین نفری هستی که اینو فهمیدی. همه فکر می‌کنن که اینا فقط یه سری شکلن. اگه تونستی بفهمی چی نوشتم بهت اجازه می‌دم هر چی خواستی از اینجا با خودت ببری.

دوباره به نوشته‌ها نگاه کردم.

- نه، فکر نمی‌کنم بتونم.

- اشکالی نداره… بیا، می‌خواستم اینو نشونت بدم. این نقاشی مورد علاقه‌ی منه.

و عکسش رو توی کتاب بهم نشون داد و نظرم رو پرسید. نقاشی رو تا به حال ندیده بودم. باز هم یه پرتره بود. تو نگاه اول فکر کردم که یه بچه‌ است. اما چشم‌هاش… چشم‌هاش خیلی عجیب بودن. خیلی غمگین بودن. به چشم‌هاش که نگاه کردم کم‌کم پیر می‌شد. و آخر سر، وقتی می‌خواستم نگاهم رو از چشم‌هاش بردارم اونقدر پیر شده بود که می‌تونستم قسم بخورم داشتم به یه پیرمرد نگاه می‌کردم… به دقت به حرف‌هام گوش می‌کرد. یه نقاشی دیگه نشونم داد که توش ساعت‌ها و بعد‌های مکان کش می‌اومدن و تو هم قاطی می‌شدن. مثل قاطی شدن فضا و زمان. از من راجع به هر نقاشی که نشونم می‌داد می‌پرسید. چندین ساعت نقاشی‌های توی کتاب‌هاشو نشونم می‌داد و ازم می‌خواست راجع به هر کدوم حرف بزنم. اما به زمان مخصوص به فضای همون اتاق. آخه اونجا انگار یه فضا و زمان دیگه بود.
تا اینکه اون هم اومد و تو چهارچوب در ایستاد…
به نوشته‌هام که نگاه کردم دیدم همه‌ی پاراگراف‌ها حرف‌های منه. حرف‌های من راجع به نقاشی‌ها، راجع به عکس‌ها، دیوارها. حرف‌های من روی توصیف‌های من از اون نوشته شده بود و دیگه هیچی از اونا باقی نبود. تعجب کردم. با عصبانیت کاغذهامو گشتم.

- نیست! کجاست؟ پس پاراگراف‌های مربوط به تو کو؟

تعجب کردم وقتی دیدم بازم می‌خنده.

- ناراحت نباش. تقصیر منه. من پاراگراف‌هات رو ویرایش کردم و جاهای زائدشو برات حذف کردم. حالا دقیقا شدن توصیف من.

- اما اینا که همه‌ توصیف منن، نه تو.

دوباره چشمم به دیوار عکس‌های سیاه و سفید افتاد. عکس‌ آدم‌ها، نیم‌رخ‌ها، دست‌ها. هر عکس توصیف یه آدم بود.
“جاهای زائدشو برات حذف کردم.” کم‌کم منظورش رو می‌فهمیدم.
.
.
هنوز تو چهارچوب در ایستاده بود.

- بریم؟

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

دیالوگ ۳ (شعر و شاعری)


مرد میان‌سال، کنار خیابون، دست چپش یه کیف دستیه و با دست راستش انارها رو برانداز می‌کنه:
- بچه جون انارهات که همه پوست‌هاشون خشک شده.
پسر چهره‌ی سبزه‌ای داره و دستمال کهنه‌ای توی دست‌هاش:
- چه فرقی به حال شما می‌کنه، توش که آبداره. فقط وزنش کم می‌شه که من ضرر می‌کنم.
مرد نگاهش رو از انارها برنمی‌داره و با بی‌تفاوتی و حواس‌پرتی جواب می‌ده:
- نگران نباش، می‌گن هر جا جلوی ضرر رو بگیری منفعته.
...
- بله، شما به این یه قرون دوزار نیازمند نیستید. می‌تونید شعر و شاعری کنید.