۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

دارم می‌رم جایی که شب قدر باید رفت. حس پست بودن چند سالیه که یار گاه و بی‌گاه منه. با این حال وقتی بلند می‌خونه که «من پست پست پستم» طاقت نمیارم. حالم به هم می‌خوره و میام بیرون... من همینقدر پستم.
یه پیرهن آبی پوشیدم و یه شال سرمه‌ای و زرد و سبز و قرمز. چقدر خوشگل شدم. مثل وقتایی که ایران بودم. درونم رو که نمی‌بینن، بذار فکر کنن معصومم. معصوم و پاک و امیدوار به بخشایش. چه حس خوبی.

روزها

باز تابستون گرم. این روزها چندبار خون‌دماغ شدم. حسشو دوست دارم. از این حس ضعف، حس توقف اجباری و بدون گناه، از اینکه نگرانم می‌شی… لمسم می‌کنی… چند بار بالا آوردم… می‌بینم هنوز می‌تونه گاهی حالم اینقدر از چیزی به هم بخوره که معده‌م تحملشو نداشته باشه… فکر نکنم بتونی بفهمی... اما تنوعیه برای یکنواختی روزهام… یکنواختی رابطه‌مون.
من از این وضع راضیم، اما تو نگرانی. اکراه دارم وقتی به حرفت گوش می‌دم… من خوبم. ولی آزمایش می‌دم.
-سرطان خون و بارداری-
خیلی بیشتر از تنوعیه که انتظارشو داشتم.

عزیزکم...
من از مرگ نمی‌ترسم. دردش هم باشه به حساب تنوع روزهای آخرم… اما با تو چه‌کار کنم؟… با تو چه‌کار کنم؟

پ.ن. این رو چند سال پیش تو درفت‌ نگه داشته بودم. بخشی از وجودم. بخشی از وجودم؟

در شهر


همیشه از سیاهی‌ها گفتیم. مثل قصه‌های توی فیلم‌ها... مثل قصه‌های مادربزرگ‌ها... تو سرزمینی دور و زمانی دورتر. رنگ‌های خوشبختی‌ را برایمان روی پرده‌های سفید و بلند نقش زده‌اند و دور تا دورمان آویخته‌اند تا حایلی باشد میان ما... تا "مبادا که ترک بردارد چینی نازک" خیال ما...
و وقتی که پرده‌ها آرام آرام از اطراف به ما نزدیک می‌شوند، احساس می‌کنیم که باز هم به خوشبختی نزدیک‌تر می‌شویم... و کسی آنقدر زودباور نیست که به حرف‌های دوره‌گرد پیر شهر گوش کند که:
"این رشد سیاهی‌ها از پس پرده‌هاست"