۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

می‌دونی؟ کاش می‌شد خوشی‌هاتو بلند داد بزنی. و همه‌ی دنیا برات خوشحال بشن و برات از ته دل فریاد شادی بکشن. نه حسودی، نه کسی با چشم‌های تنگ. فقط اون موقع است که شادی تو تک‌تک سلول‌های بدنت نفوذ می‌کنه.
...
و این رو کسی می‌گه که وقتی آدم‌هایی که قبلا عاشقش بودن -ولی اون به هر دلیلی نخواسته‌شون-، رو با کس دیگه‌ای می‌بینه باز ته دلش یه حسودی کودکانه داره.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

کاش می‌شد این لحظه رو توصیف کرد. سایه‌روشن آسمون بعد از یک شب سیاه و بیدار. وقتی عنکبوت روی بالکن هم مثل تو بیداره. آب بارون که تو دمپاییات جمع شده. انبوه مخروط‌ها و سرشاخه‌های سبز کاج که حاصل سیل یاغی دیروزه. مه توی هوا... آخ مه اسرارآمیز توی هوا... لای جنگل‌های راز. و صدای جیرجیرک‌ها... اون لحظه که سرتو بالا می‌کنی و صورت ماه رو تو زمینه‌ی لاجوردی می‌بینی... و خنکی هوا روی پوستت. 
کاش کار ما توصیف شعرهای زمین بود. توصیف کاج‌های بلند و سر به فلک کشیده و قطور. توصیف هر ترک روی پوست سالخورده‌شون. و توصیف تمام طیف سبز خزه روی پوسته‌ی هر ترک... شاید حتی توصیف شگفت من از این همه زیبایی یک سرشاخه‌ی کاج. 

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

توی بالکن نشستم و مقاله می‌نویسم. هوا یکم سرده، بارون قطع شده اما هم‌چنان صداش از تو ناودوون‌ها میاد، و صدای باد گه‌گاه که لای برگ‌های سپیدار می‌وزه ... و هم‌چنین مترو که منو روی زمین نگه داره. همه‌ی این نعمت‌ها توی یک روز تابستونی. وقتی کاج‌ها هنوز سبز مخملین، و مخروط‌های سبز و سیاه کنار هم هم‌نشین.
...
اگه بشه اولین مقاله‌‌ی واقعیم می‌شه. اگه بشه. اگه بتونم افکارم رو جمع کنم و درست حسابی شروعش کنم.
...
و البته تماشاچی ناخونده‌‌... دختر جوان پشت پنجره با نگاهی متعجب. فکر می‌کنم سیگاری که چند لحظه پیش روشن کرده بودم اول جذبش کرد و حالا که روی لپ‌تاپ خم شدم دیگه چندان جذابیتی نداشته باشم. گاهی فکر می‌کنم رفتار و افکار من واقعا با هم در تناقضند یا هنجارها باعث می‌شن اینطوری احساس کنم؟... فقط یک لحظه نگاهمون تلاقی کرد. نخواستم مزاحم نگاهش بشم. خب منم تماشاچی یک نفر دیگه‌م. تماشاچی خلوت و آرامش مرد سیاه و میانسال بالکن روبه‌رویی، یک طبقه پایین‌تر. اگر می‌تونستم دعوتش می‌کردم که تو این هوا بهم ملحق بشه.
...
نوشتن، مفر شیرین من. تقصیر من نیست. تقصیر هواست.
...
بازگشت به حال...