۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

Kiwi!


از این یاد بگیرین! :D (ایده اش قشنگه)





ولی آخرش غمگینه! ):

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

همونقدر که نمی تونم به زیبایی و آرامش زندگیشون غبطه نخورم، نمی تونم کسایی ر و که باعث فقر و تیره گی زندگیشون میشن ببخشم.


من دریا رو دیدم. پاک و آبی و آروم. و دلم خواست دریا می بودم، با صلابت اما با آرامش... و آسمان و خدا رو هر روز روی پوستم احساس می کردم.
من ماهیگیرها رو دیدم. که تورهاشونو به سمت دریا دراز می کردند و دلم خواست ماهیگیر می بودم. هر روز صبح با امید و تردید به سمت دریا می رفتم و از فردای خودم مطمئن نبودم.
من خانه های کوچک وسط درخت ها رو دیدم. و آرزو شدم... آرزوی زندگی ساکت و دوری مثل اون.
من زنان محلی تو پنج شنبه بازارها رو دیدم و از سبزی رنگ سبزی هاشون جا خوردم.
اما روز آخر... من پیرزنی رو دیدم، که چشم های آبیش از پشت چروک های صورتش می درخشیدند و تو سرما برای فروختن 14 تخم مرغ محلیش بین زنها و مردهای دیگه وسط بازار نشسته بود. معامله انجام شد... 14 تخم مرغ، 2100 تومن و اسکناس رو با لبخند فراموش نشدنیش داخل چادرشبی که به کمرش بسته بود گذاشت. قیمت دو کیسه تخم مرغ پیرزن بعدی 3000 تومن می شد و او برای برگردوندن بقیه ی یک 5000 تومنی باید چادرشبش رو می گشت... و بازار زیبا اما واقعی تا انتها ادامه داشت... .

صحبت های چند تا آشناهامونو می شنیدم که باغ پرتقال داشتند. هنوز کسی برای خرید پرتقال هاشون نیومده چون خریدارن پرتقال های داخلی، سال گذشته ورشکست شدند.
باغ های چای، زیباترین مناظری هستند که به عمرم دیدم، زیبا و وصف نشدنی. و هربار دیدنشون مثل جادو منو خیره می کنه و فقط وقتی که موقع رفتن می رسه و صدام می کنن، از این حالت خلسه مانند به واقعیتی بر می گردم که توش 70 درصد باغ های چای کشور نابود شده. دیگه کسی حتی بدون پرداخت اجاره ی باغ حاضر به نگهداری و برداشت از باغ های چای نیست. دولت چای رو نمی خره یا به قیمتی می خره که خود کشاورز بفهمه از خرجی که می کنه کمتر میشه. چند سالی هست که خیلی ها تو یه فکرند اما کسی اونو به زبون نمیاره: خشک کردن باغ ها، تغییر کاربری و فروختن به ویلاسازها.
و برنج کارها به خاطر واردات برنج ارزون و بی عطر و طعم پاکستانی از همین الان امیدی به محصول سال آینده شون ندارند.
و کشاورزها چیزی مثل حق بازنشستگی یا از کارافتادگی ندارند.

زندگی کشاورزها به آرامی و زیبایی کشاورزهای توی قصه ها و خیال های من نیست.
و با همه ی اینها استیضاح وزیر کشاورزی هربار شنیده می شه و برای صلاح دولت فراموش می شه. فکر کنم صلاح دولتِ برای مردمِ ما، با صلاح مردم فرق داره.
بعضی وقت ها فکر می کنم اینها چه طورقراره برای هر رنجی که به هر نفری وارد کردن مجازات بشن؟

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

مقدار دوست داشتن من = مقدار سودی که بهم می رسونی – مقدار زحمتی که برام داری


این پست برای تنبیه خودم به خاطر ناراحت کردن یه دوست پاک شد. فقط سعی کنیم دوست داشتنمون از رابطه ی بالا محاسبه نشه و همه رو سوای ظاهر یا منفعتی که برامون دارن فقط با روحشون دوست داشته باشیم. اول هم با خودم هستم.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

دیالوگ بعد از مرگ:


خداوند: پس چرا فلان چیز نشدی؟!
من: آهان!! پس این بود...!

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

تیکه بریده ها


مخصوصاً این ستایشگرهای هنر رو که باید با یکی از اون آثار هنری ارزشمند زد تو سرشون و کشت! فقط شاید بعضی هنرمندها رو بشه زنده گذاشت.... برای من که به شخصه خیلی کم شادی ای پیش میاد که تا اعماق وجودم رو گرم کنه، کافیه به فانی بودنش فکر کنم تا حتی خاطره و عکس هاش هم برام عذاب آور بشه.… سوت زدن فرهاد توی اجراهاش برام حتی از طرز هیجان آور تلفظ کلماتش هم جالب تره…. در عوض به نظرم همه ی غم ها واقعیند. مهم نیست سر یه چیز کوچیک باشه یا بزرگ. می خواد برای یه آب نبات دست یه بچه باشه یا برای یه جنگ. جنسشو می گم. شاید از نوع «فراموش کردنی» باشه اما حداقل تو اون لحظه تا عمق وجودت هست…. عشق؟ یادم نمیاد هیچ وقت به خودم اجازه داده باشم با قاطعیت راجع بهش، از هر نوعیش که می خواد باشه، صحبت کنم. به نظرم فقط خالقشه که این حق رو داره چون حداقل مطمئنه بدون نیاز عشق می ورزه…. جا می خورم وقتی می خونم: «به خدا پناه می برم از "بدی آنچه خلق کرد"» به نظر من جزءِ زیباترین خلقت های خدا موجودات با اراده هستند اما ته قلبم انتظار دارم خدا جلوی شر رسوندنشون رو بگیره….خب تناقضه، ولی من مدت هاست که با تناقض های انسان کنار اومدم. چیز خوبیه واسه توجیه کردن "پدیده"ها ….

پ.ن.جای تأسف داره که وقتی می گن امام حسین چند تا تصویر مبهم و خاک آلود که از نمایشنامه ی بیضایی تو ذهنم درست کردم یادم میاد. کسی کتاب خوبی نمی شناسه؟

پ.ن. فر جان تو نمی خوای نمایشنامه م رو بهم برگردونی؟!



۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

سلامتی


دفعه قبلی که واسه یه مریضی مختصر بیمارستان رفته بودم هم اتاقیم یه خانومی بود که چند ماهی بود که بیمارستان بود و سه بار عمل کرده بود، هر سه بار هم یک عمل. امیدوارم تجربه نکرده باشید اما هر عمل یعنی کلی آزمایش و استرس قبلش و بعد خود عمل که آسونترین جای کاره. چون بیهوشی و هیچی نمی فهمی. وقتی به هوش میای سرت سنگینه، بدنت از بی حرکتی روی تخت، درد می کنه و تا حد جنون کلافه ای ولی به خاطر سِرم هات حتی نمی تونی تکون بخوری و جابه جا شی. خیلی حس بدیه، حس ضعف و ناتوانی. یکم که بگذره اثر داروهای بیهوشی هم میرن و درد شروع می شه. بدترین جاش اما اینه که به خاطر دخترت که کنارت ایستاده همه ی اینارو بدون آه و ناله تحمل کنی. هر کدوم از روزهای کش دار و طولانی اون سه ماه رو.

پ.ن.فبأیّ آلاء ربّکما تکذبان؟ پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
گاهی وقت ها آدم خجالت می کشه بخواد شکایت کنه.

پ.ن. این دفعه بازم یه خانوم بود... برای عمل زیبایی اما. شکم و سینه ها. حالش از قبلی هم بدتر به نظر می رسید.