۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

دوزخی روی زمین


"...وَعَسَی‌ََّ أَن تَکْرَهُواْ شَیْ ئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُم‌ْ وَعَسَی‌ََّ أَن تُحِبُّواْ شَیْ ئًا وَهُوَ شَرُّ لَّکُم‌ْ وَاللَّه‌ُ یَعْلَم‌ُ وَأَنتُم‌ْ لاَ تَعْلَمُون‌َ (بقره‌،216)... و چه بسا چیزی را خوش نمی‌دارید و آن برای شما خوب است‌، و چه بسا چیزی را دوست می‌دارید و آن برای شما بد است و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید."

بعضی وقت‌ها با تمام وجودم به این آیه ایمان میارم... بعضی وقت‌ها مثل حالا...

مکتوب


دوباره اسکیت باز رو دیدم.... یه لحظه حواسم از ریتم آهنگ پرت شده بود و رومو برگردونده بودم، که در کمال تعجب اونو اونجا دیدم. درست رو به روم بود. با همون حرکات روون و اسکیت‌های قشنگش... اما تا اومدم این بار چیزی بگم، یه‌دفعه یه دسته اسکیت‌ باز با سرعت اومدن و اون بینشون گم شد. دیگه نمی‌تونستم ببینمش.
برای یه مدت با ناباوری و حسرت به جمعیت اسکیت بازهایی که با سرعت از جلوم رد می‌شدن نگاه می‌کردم و با نگاهم دنبال اسکیت‌ باز می‌گشتم، اما اون دیگه اونجا نبود.
کم‌کم احساس حسرتم به احساس رضایت و آرامش عجیبی تبدیل شد: «بعضی حرف‌ها هیچ‌وقت نباید بیان بشن»
دوباره رومو برگردوندم و با خوشحالی گروهمو نگاه کردم که با صورت‌های خندانشون، آزاد از همه‌جا، بین مردم مشغول ادامه‌ی رقص و اجرای نمایش خیابونیمون بودن. برای آخرین بار به اسکیت‌ بازهایی که حالا دیگه کم‌کم دور می‌شدن نگاه کردم... و با آهنگ شادی که تازه شروع شده بود، برای ادامه‌ی نمایش با بقیه همراه شدم.

A Moment of Hope, A Moment of Freedom



فقط برای به اشتراک گذاشتن حسی که از خوندن دوباره‌ی این متن برام تکرار شد:

دیالوگ آخر فیلم 25th Hour
از وبلاگ آقای اولدفشن عزیز + توضیح فضای دیالوگ

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

I Just Can't


از من چه انتظاری داری دل من؟ این همه سرکوفت برای چیه؟
انتظار داری از آزادی در بند شده‌‌ام بگم؟ یا از دموکراسی از دست رفته‌ام؟ از کوری چشم‌هایی که نادانی صاحباشون درک انسان رو زیر سوال می‌برن؟ یا غرش تفنگ‌هایی که انسانیت‌شو؟ ازم می‌خوای از دندون‌هایی که برای قدرت هر چیزی رو دریده‌اند بگم؟ ازم می‌خوای از دختری بگم که حتی به خودم اجازه نمی‌دم اسمشو به زبون بیارم؟ نمی‌ترسی اگر کلمات بی‌ربط من با عمق غم فریادهای پدرش بیگانه باشن؟
یا شاید انتظار داری از ایران بگم... چیزی که دیگر از آن من نیست.
ببخشید...
من فقط نمی‌تونم.

Just a Theory


Let's be Impulsive!
بیاید درست زمانی که از یه چیز بیشتر از هر وقت دیگه خوشمون میاد اونو بکشیم. فقط برای حس تلخ و خوشایندِ از دست دادن. حس غمگینیِ بدون حسرت.
بیاید جلو آینه وایسیم و موهامونو به زیباترین حالت مرتب کنیم. و بعد قیچی رو برداریم و اونا رو کوتاه کنیم. فقط برای حس‌ غم از دست دادن و برتری پیروزی.
Let's Love and then just Kill!
.
.
.
Just a Theory!