۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

...


امروز سه بار، آرام اسمت را صدا زدم. و با هر بار خواندن اسمت، حسی غریب تمام وجود مرا فرا گرفت. شادی... شوق... آرامش... دلهره... و با تمام انکارم، غم... و هر بار احساس کردم که تو هم صدای مرا می‌شنوی و تو هم حضور مرا احساس می‌کنی.

....


" آن گاه که تصویرها در برابر دیدگانت تیره و تار می‌شوند،
و در جایی میان قلبت سوزش درد زخمی عمیق را رنج می‌کشی،
و در سکوت می‌شِکنی...

و تو از شادی او بی‌قید و شرط خوشحالی،
و تو به خواسته‌ی او بدون سوال راضی...

و آن لحظه که احساس می‌کنی روحت بزرگ می‌شود،
و آن هنگام که احساس می‌کنی روحت پرواز را می‌آموزد...

این تویی که از «خواستن» عبور می‌کنی..."