۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

روزها

باز تابستون گرم. این روزها چندبار خون‌دماغ شدم. حسشو دوست دارم. از این حس ضعف، حس توقف اجباری و بدون گناه، از اینکه نگرانم می‌شی… لمسم می‌کنی… چند بار بالا آوردم… می‌بینم هنوز می‌تونه گاهی حالم اینقدر از چیزی به هم بخوره که معده‌م تحملشو نداشته باشه… فکر نکنم بتونی بفهمی... اما تنوعیه برای یکنواختی روزهام… یکنواختی رابطه‌مون.
من از این وضع راضیم، اما تو نگرانی. اکراه دارم وقتی به حرفت گوش می‌دم… من خوبم. ولی آزمایش می‌دم.
-سرطان خون و بارداری-
خیلی بیشتر از تنوعیه که انتظارشو داشتم.

عزیزکم...
من از مرگ نمی‌ترسم. دردش هم باشه به حساب تنوع روزهای آخرم… اما با تو چه‌کار کنم؟… با تو چه‌کار کنم؟

پ.ن. این رو چند سال پیش تو درفت‌ نگه داشته بودم. بخشی از وجودم. بخشی از وجودم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر