۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

خورشید ملایم پاییزی رو برگ‌های سبز و نارنجی سپیدار خونه بازی می‌کنه و تو چشم من می‌تابه. با زمینه‌ای از ابرهای سفید فربه وسط آبی روشن که با نسیم آرومی روونه می‌شن. گویی یادم میارن که تو بعدازظهر آرومی مثل این هم زمین همچنان در حال گشتنه. و من، با آرامش و استرس کارهای نکرده به همه چیز فکر می‌کنم. 

اون لحظه‌ای که دوست‌داشته‌ی بچه‌گی، هنوز همونقدر خوب و تحسین‌برانگیز، جلوت می‌شینه و با تحسین نگاهت می‌کنه. لحظه‌ای که می‌تونی یک شب تا صبح با قهرمانت هم‌صحبت بشی، از اندیشه‌هات بگی، و برای همه‌ی چیزی که هستی از ته دل خواسته بشی. و خودت رو بنگری که دیگه اون کودک مجذوب نیستی. که قبل از رسیدن صبح، با آرامش همه چیز رو ترک می‌کنی و راهت رو ادامه می‌دی.

و اون لحظه‌ی متواضع که می‌بینی جای انگشت‌های توانای همراه نادیدنی همیشه یک قدم جلوتر و قوی‌تر از تو رو گردونه‌های این چرخ نقش بسته. که امیدوارم هم‌چنان نقش ببنده. ... با حوله‌ی حموم سفیدم وسط پذیرایی می‌رقصم. برای لحظه‌ای همه‌ی کاستی‌هامو می‌بخشم و خواستنی‌ترین خودم می‌شم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر