به نظر میرسه همهی حماقتهای دنیا داره با جملهی "I ain't no scientist" توجیه میشه.
۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه
۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
هوس
وقتی که هوس نیمرو با فلفل قرمز میکنی سعی نکن با یه کاسه پستهی خام حواس خودت رو ازش پرت کنی. چون آخرین پسته رو که میخوری احساس میکنی خیلی سنگین بوده و تا معدهات چرب شده. اون وقت میری نصف استکان آب انار ترش محلی غلیظ میخوری… بعد هم ضعف میکنی.
وقتی هوس نیمرو با فلفل قرمز میکنی برو از در یخچال یه دونه بزرگ و دو زردهاش رو بردار. اونوقت تو ماهیتابه بشکونش و یه فلفل قرمز خشک شدهی خوشگل از کشو بردار و با دست آروم داخلش پودر کن. اما نه زیاد ریز… تا موقع خوردن بتونی تیکههای خوشرنگ فلفل قرمز رو لای زرد و سفیدیهای تخممرغ ببینی.
چون در هر صورت این کاریه که آخر سر میکنی.
...
..
...
..
...
پ.ن. توضیحات اضافه اگه اضافه نبود که سر جاش میموند!
۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه
همهی روزها چهارشنبه است.
نه، فکر نکنم... نمیتونم... شاید... نه، فکر نکنم.
.
.
.
اَه! مردهشور شریف رو ببرن!
دلم واست تنگ شده!!
...
.
.
.
اَه! مردهشور شریف رو ببرن!
دلم واست تنگ شده!!
...
هنوز دعوتت برای اجراتون سر جاشه؟
۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه
Close Shot 2
زنگ در رو میزنم. یکم منتظر میمونم اما کسی جواب نمیده. با تعجب فکر میکنم “اما الان قاعدتا باید خونه باشن.” که در رو باز میکنه. یه شلوار ورزشی سیاه با خطهای راهراه روشن و یه تیشرت آزاد و نازک سفید پوشیده و پلاک گردنبند چوبیش با اون طرحهای عجیب و مرموز از یقهی تیشرتش معلومه. موهای کوتاه و سیاهش مثل آدمی که تازه از خواب پاشده باشه نامرتبن و توی صورتش ریختن. با پاهای برهنه روی سرامیک ایستاده و نگاهم میکنه. از قیافهاش خندهام گرفته و از لکههای طوسی و زرد روی پیرهنش میتونم حدس بزنم تو عوالم خودش بوده که من در زدم. با خنده سلام میکنم. انگار تازه فهمیده باشه که چه اتفاقی افتاده طرز نگاهش تغییر میکنه و لبخند میزنه:
- سلام‼ ببخشید! حالت چهطوره؟ بیا تو!
و از جلوی در کنار میره. با کفش وارد پاگردی میشم.
- مرسی. خوبم. خونه نیست؟
- حمومه!
- الان؟ به نمایش نمیرسیم.
- نگران نباش. سالن که همین نزدیکه. تازه شما که بلیت مجانی دارید. نرسیدین هم چیزی از دست نمیدین - و بهم چشمک میزنه.
کفشهامو در میارم و پشت سرش وارد میشم. روی دو تا از چهار تا صندلی راحتی که رو به روی هم دور یه میز کوچیک و کوتاه چوبی قرار گرفتن میشینیم.
- اما دلم میخواد این نمایش رو ببینم. از این نویسنده یه نمایشنامه خوندم. بدم نمیاد کارهای دیگهاش رو هم ببینم. (میخندم و ادامه میدم:) اگه نرسیم میکشمش! -
و دستهامو به نشانهی خفه کردن حلقه میکنم.
بلند بلند میخنده.
- حالا این یه بار رو ببخش! کلی سفارش کرده حواسم باشه حوصلهات سر نره و از این فکرهای شیطانی به سرت نزنه! … تماشای نقاشی نقاشهای بزرگ جز سرگرمیهای مورد علاقته، درسته؟ … پاشو دنبالم بیا.
از روی صندلیش بلند میشه و به سمت اتاقش میره. با تعجب دنبالش راه میافتم و میپرسم:
- تو از کجا میدونی؟
- من باید بتونم با دیدن ظاهر آدمها به احساسات و افکارشون پی ببرم وگرنه چهطور انتظار داشته باشم کسی که به کارهام نگاه میکنه بتونه همین کار رو با اونا بکنه؟
- …
لحظهی اولی که میرم تو، عاشق اتاقش میشم. انگار به فضا و زمان دیگهای وارد شدم. روی دیوارها پر از پوسترها و عکسهای نقاشیهای معروفه. یه قسمت از اتاق رو با یه دیوار چوبی نازک از سایر جاهای اتاق جدا کرده، مثل یه معبد کوچیک. یه ضبط صوت روی زمین روی سرامیکه و کلکسیون آهنگهایی که دوست داره دورش روی زمین پخشن. بوم نقاشیش هم همون جا قرار گرفته. دیوارهای این سمت اتاق پر از عکسهای سیاه و سفیدن. عکسهایی که بدون هیچ فاصلهای کنار و حتی روی هم، روی دیوارها وصل شدن. عکسهای سیاه و سفید از آدمهای مختلف. یه عالمه آدم پیر و جوون. شاد و غمگین. از روبه رو یا از پشت سر. از چهرهشون یا از کل بدنشون. از پاها و دستهاشون… فقط از آدمها و نه هیچ سوژهی دیگه… بعضیهاشون از خیلی نزدیکن و فقط صورتهاشون معلومه و بعضی دیگه دورتر ایستادن. تمام عکسها با حاشیههای نازک سفید از هم جدا میشن، هر کدوم یه احساسی دارن. نگاه کردن به اون همه عکس همرنگ از آدمها یه حس خوب و غیر زمینی داشت… دیوار روبهرو اما کاملا خالی بود. بدون هیچ عکس و نقاشی. فقط آبی بود. آبی تیره یک دست. بدون حتی یه عکس یا چیزی که لکهدارش کنه. خیلی مقدس و دور از دسترس به نظر میاومد، مثل آسمون. انگار دستش نرسیده بود آدمها و نقاشیهاشو اونجا هم ببره. یا شاید هم نخواسته بود. چون اونجا از جنس دیگهای بود.
مشغول نگاه کردن به اتاق بودم که از داخل حموم داد میزنه:
- گفتم دوست دارم ببینم «آدم»های دیگه تو چند تا پاراگراف چهطوری خلاصه میشن… نه «اتاق»های آدمهای دیگه!
از اینکه گوش میداده خندهام میگیره. بلند بلند جواب میدم:
- بهتره به جای فال گوش وایسادن به کار خودت برسی، بلکه به نمایش رسیدیم. بعد هم توصیف یه اتاق اگر با این همه فکر و وسواس چیده شده باشه از توصیف شخصیت اون فرد جدا نیست.
اون که چیزی از حرفای ما نمیشنید توی کتابهاش دنبال یه کتاب نقاشی به خصوص میگشت. به بوم نقاشیش نگاه کردم. عکس سر یه مجسمهی مرمر طوسی بود که روی یه میز چوبی قرار گرفته بود. به تیشرتش نگاه کردم و پرسیدم:
- مشغول این بودی که من اومدم، نه؟ وسط کارت مزاحمت شدم.
همونطور که روی کتابها خم شده بود سرش رو بلند کرد.
- کار؟ - خندید – بگو شکنجهی روح! واقعا فکر میکنی با وجود این همه آدم و نگاههای زنده دلم بخواد از سر بریدهی مجسمهی یه یونانی خل و چل نقاشی کنم؟ - وباز بلند بلند خندید.
- پس این از اون کار اجباریهاست.
- آره، همینطوره.
روی تختش نشستم. چشمم به یه سری اشکال عجیب کنار تابلوی پیکاسو افتاد که کنار هم ردیف شده بودن.
- این یه زبان مخفیه، درسته؟
- چی؟ اون؟ آره!… آهان پیداش کردم.
کتابی که دنبالش بود رو برداشت و اومد کنارم نشست.
- اما تو تقریبا اولین نفری هستی که اینو فهمیدی. همه فکر میکنن که اینا فقط یه سری شکلن. اگه تونستی بفهمی چی نوشتم بهت اجازه میدم هر چی خواستی از اینجا با خودت ببری.
دوباره به نوشتهها نگاه کردم.
- نه، فکر نمیکنم بتونم.
- اشکالی نداره… بیا، میخواستم اینو نشونت بدم. این نقاشی مورد علاقهی منه.
و عکسش رو توی کتاب بهم نشون داد و نظرم رو پرسید. نقاشی رو تا به حال ندیده بودم. باز هم یه پرتره بود. تو نگاه اول فکر کردم که یه بچه است. اما چشمهاش… چشمهاش خیلی عجیب بودن. خیلی غمگین بودن. به چشمهاش که نگاه کردم کمکم پیر میشد. و آخر سر، وقتی میخواستم نگاهم رو از چشمهاش بردارم اونقدر پیر شده بود که میتونستم قسم بخورم داشتم به یه پیرمرد نگاه میکردم… به دقت به حرفهام گوش میکرد. یه نقاشی دیگه نشونم داد که توش ساعتها و بعدهای مکان کش میاومدن و تو هم قاطی میشدن. مثل قاطی شدن فضا و زمان. از من راجع به هر نقاشی که نشونم میداد میپرسید. چندین ساعت نقاشیهای توی کتابهاشو نشونم میداد و ازم میخواست راجع به هر کدوم حرف بزنم. اما به زمان مخصوص به فضای همون اتاق. آخه اونجا انگار یه فضا و زمان دیگه بود.
تا اینکه اون هم اومد و تو چهارچوب در ایستاد…
به نوشتههام که نگاه کردم دیدم همهی پاراگرافها حرفهای منه. حرفهای من راجع به نقاشیها، راجع به عکسها، دیوارها. حرفهای من روی توصیفهای من از اون نوشته شده بود و دیگه هیچی از اونا باقی نبود. تعجب کردم. با عصبانیت کاغذهامو گشتم.
- نیست! کجاست؟ پس پاراگرافهای مربوط به تو کو؟
تعجب کردم وقتی دیدم بازم میخنده.
- ناراحت نباش. تقصیر منه. من پاراگرافهات رو ویرایش کردم و جاهای زائدشو برات حذف کردم. حالا دقیقا شدن توصیف من.
- اما اینا که همه توصیف منن، نه تو.
دوباره چشمم به دیوار عکسهای سیاه و سفید افتاد. عکس آدمها، نیمرخها، دستها. هر عکس توصیف یه آدم بود.
“جاهای زائدشو برات حذف کردم.” کمکم منظورش رو میفهمیدم.
.
.
هنوز تو چهارچوب در ایستاده بود.
- بریم؟
۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه
دیالوگ ۳ (شعر و شاعری)
مرد میانسال، کنار خیابون، دست چپش یه کیف دستیه و با دست راستش انارها رو برانداز میکنه:
- بچه جون انارهات که همه پوستهاشون خشک شده.
پسر چهرهی سبزهای داره و دستمال کهنهای توی دستهاش:
- چه فرقی به حال شما میکنه، توش که آبداره. فقط وزنش کم میشه که من ضرر میکنم.
مرد نگاهش رو از انارها برنمیداره و با بیتفاوتی و حواسپرتی جواب میده:
- نگران نباش، میگن هر جا جلوی ضرر رو بگیری منفعته.
...
- بله، شما به این یه قرون دوزار نیازمند نیستید. میتونید شعر و شاعری کنید.
- بچه جون انارهات که همه پوستهاشون خشک شده.
پسر چهرهی سبزهای داره و دستمال کهنهای توی دستهاش:
- چه فرقی به حال شما میکنه، توش که آبداره. فقط وزنش کم میشه که من ضرر میکنم.
مرد نگاهش رو از انارها برنمیداره و با بیتفاوتی و حواسپرتی جواب میده:
- نگران نباش، میگن هر جا جلوی ضرر رو بگیری منفعته.
...
- بله، شما به این یه قرون دوزار نیازمند نیستید. میتونید شعر و شاعری کنید.
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
غربت
دیگه نمیتونست نگاههای مهربون و مشتاق گلهای آفتابگردون رو تحمل کنه
- من عاشق گل سرخ سیارهی دیگری هستم
...
مکث کرد و با صدای گرفته ادامه داد:
" که کهکشانها از اینجا دوره "
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
دیالوگ ۲
آسانسور بیمارستان،
دو مرد از خدمه که دو سر یک تخت خالی رو گرفتن:
- از میرزا چه خبر؟
- میرزا کیه؟
- میرزا کوچک خان جنگلی
- کشتنش!
- بهش خیانت کردن...
- یه چایی هم بهش ندادن!
- اگه بعد از افطار مبارزه میکرد حداقل یه چایی بهش میدادن.
- حتما.
دو مرد از خدمه که دو سر یک تخت خالی رو گرفتن:
- از میرزا چه خبر؟
- میرزا کیه؟
- میرزا کوچک خان جنگلی
- کشتنش!
- بهش خیانت کردن...
- یه چایی هم بهش ندادن!
- اگه بعد از افطار مبارزه میکرد حداقل یه چایی بهش میدادن.
- حتما.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
Close Shot 1
دستی روی کراوات شلوولش کشید و تنها سیگارشو از تو جیبش در آورد و روشن کرد. از اون سیگارهای باریک و کوتاه که با دو پک تموم میشن...
اونروز ظاهرش اصلا شبیه خودش نبود… ولی دقیقا خودش بود… با هوسها و خواستههای ناگهانیش قابل شناسایی بود…
اصولا سیگار نمیکشید... یعنی تقریبا اصلا نمی کشید... فقط گاهی که درد بزرگی روی سینهاش سنگینی میکرد... یا خاطرهای یادش میاومد… …
برعکس بقیه نیکوتین سیگار نبود که آرومش میکرد،... بیشتر براش شبیه یه شمارش تا ۱۰ بود... یه شمارش برای عبور از لحظهی بحرانی انفجار با تمرکز روی یه کار دیگه... مطمئن بودم اگه ایدهی شمارش براش کار میکرد، برای اون فرقی نمیکرد که یه سیگار روشن کنه یا تا ۱۰ بشمره. خیلی پک زدن یا نزدن به سیگار هم براش مهم نبود. بیشتر از همه دوست داشت سیگار باریکشو بین انگشتهای اشاره و وسطش بگیره و به حرکات رقص مانند دودش توی هوا نگاه کنه. همونطور ساکت و بیحرکت، خلسه وار به دودش نگاه کنه که بالا میره و تو هوا پیچ میخوره... تا اینکه خاکستر سر سیگار اونقدر زیاد بشه که با لرزش دستش بریزه و اونو دوباره به خودش بیاره.
آره داشتم میگفتم… فقط گاهی که درد بزرگی روی سینهاش داشت که نمیتونست به هیچکی بگه. اما اون روز همینطوری اونو از جیبش درآورده بود. روی پشتی نیمکت توی باغ نشسته بود و پاهاشو روی صندلیش گذاشته بود. نگاهش به روبهرو بود… جایی بین سایه روشنهایی که خورشید بین برگهای درختها ساخته بود. دستی روی کراواتش کشید و لبهاش رو برگردوند تا برای بار هزارم به طرح منحصر به فردش نگاه کنه و با سادگی تحسین برانگیز کودکانهاش از دیدنش ذوق کنه… این شاید دومین باری بود که کراوات میزد… اون هم مثل دفعهی قبل بدون مناسبت… فقط برای دل خودش...
گفتم که اونروز ظاهرش اصلا شبیه خودش نبود… ولی دقیقا خودش بود… با هوسها و خواستههای ناگهانیش قابل شناسایی بود…
با خودش فکر کرد: اگه کراوات فقط یکم نازکتر بود…
من سمت دیگهی نیمکت، متمایل به اون نشسته بودم. نسیم خنکی لبههای دامنم رو آروم تکون میداد… سرم پایین بود و بعد از نصف روز تلاش بیفایده با استون، حالا با چاقو آروم مشغول پاک کردنِ این «مصیبت صورتی» از روی ناخنهام بودم… بیمقدمه از بالای نیمکت پرسید: «چرا داری منو توصیف میکنی؟» … سرم رو که بلند کردم به نمایش دود توی هوا خیره شده بود. از پشت اون دودها صورتش کمی محو به نظر میومد… انگار واقعی نبود… مثل یه تصویر خیالی…
نا اون لحظه اصلا متوجه سیگار کشیدنش نشده بودم. میدونست که من ترجیح میدم خودم سیگار بکشم تا اینکه دود سیگار یه نفر دیگه رو بخورم… برای همین خیلی مواظب بود که دود سیگار رو به سمت من فوت نکنه…
- نمیدونم، گمونم از جا دادن یک انسان توی چند تا پاراگراف خوشم میاد.
- یک انسان بدون هیچ اطلاعی از گذشته و آینده… اونم تو یه لحظهی خاص و غیر معمول؟
- اگه اون لحظهی خاص بهتر از لحظههای روزانهاش بتونه توصیفش کنه.
- و حالا میخوای که من اولیش باشم؟
چیزی نگفتم… از پشتی نیمکت پایین اومد، کتونیهاشو درآورد و پابرهنه روی علفها جلوم ایستاد. برای هر کاری که میخواست انجام بده همیشه یک(و فقط یک) «فیگور درست» با جزئیات ریز توی ذهنش داشت که باید ازش پیروی میکرد تا اون کار «حس» درستی داشته باشه… و این دقیقا اون حالتی بود که فکر میکرد برای حرف بعدیش باید بگیره.
- پس اسمشو من باید انتخاب کنم!
- بدون این همه تلاش برای خارج شدن از حالت برابر هم خودت باید اسمشو انتخاب میکردی.
- پس اسمشو میذارم close shot 1، چطوره؟
- حالا چرا شماره داره؟
- برای اینکه دوست دارم ببینم آدمهای دیگه تو چند تا پاراگراف چه شکلی جا میشن.
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
برای خاکستری خاکستر او
اما بدترین قتل شاید قتل یک انسان از درون او باشد... و زنده گذاشتن جسم برای مرور مداوم تمام ضجهها...
و غمانگیزتر از آن شاید مرگ سرد قاتل باشد... سالها پیش که توانایی قتل را پیدا میکرد.
و کسی رمزگشایی سکوت یک جسد سوخته را نمیآموزد... چرا که گوش هیچ انسانی تاب شنیدن درد نهفته در آن همه فریاد را ندارد. و گوش هیچ غیر انسانی توان شنیدن آن را.
۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه
...
امروز سه بار، آرام اسمت را صدا زدم. و با هر بار خواندن اسمت، حسی غریب تمام وجود مرا فرا گرفت. شادی... شوق... آرامش... دلهره... و با تمام انکارم، غم... و هر بار احساس کردم که تو هم صدای مرا میشنوی و تو هم حضور مرا احساس میکنی.
....
" آن گاه که تصویرها در برابر دیدگانت تیره و تار میشوند،
و در جایی میان قلبت سوزش درد زخمی عمیق را رنج میکشی،
و در سکوت میشِکنی...
و تو از شادی او بیقید و شرط خوشحالی،
و تو به خواستهی او بدون سوال راضی...
و آن لحظه که احساس میکنی روحت بزرگ میشود،
و آن هنگام که احساس میکنی روحت پرواز را میآموزد...
این تویی که از «خواستن» عبور میکنی..."
....
" آن گاه که تصویرها در برابر دیدگانت تیره و تار میشوند،
و در جایی میان قلبت سوزش درد زخمی عمیق را رنج میکشی،
و در سکوت میشِکنی...
و تو از شادی او بیقید و شرط خوشحالی،
و تو به خواستهی او بدون سوال راضی...
و آن لحظه که احساس میکنی روحت بزرگ میشود،
و آن هنگام که احساس میکنی روحت پرواز را میآموزد...
این تویی که از «خواستن» عبور میکنی..."
۱۳۸۸ تیر ۹, سهشنبه
دوزخی روی زمین
"...وَعَسَیََّ أَن تَکْرَهُواْ شَیْ ئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَیََّ أَن تُحِبُّواْ شَیْ ئًا وَهُوَ شَرُّ لَّکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ (بقره،216)... و چه بسا چیزی را خوش نمیدارید و آن برای شما خوب است، و چه بسا چیزی را دوست میدارید و آن برای شما بد است و خدا میداند و شما نمیدانید."
بعضی وقتها با تمام وجودم به این آیه ایمان میارم... بعضی وقتها مثل حالا...
مکتوب
دوباره اسکیت باز رو دیدم.... یه لحظه حواسم از ریتم آهنگ پرت شده بود و رومو برگردونده بودم، که در کمال تعجب اونو اونجا دیدم. درست رو به روم بود. با همون حرکات روون و اسکیتهای قشنگش... اما تا اومدم این بار چیزی بگم، یهدفعه یه دسته اسکیت باز با سرعت اومدن و اون بینشون گم شد. دیگه نمیتونستم ببینمش.
برای یه مدت با ناباوری و حسرت به جمعیت اسکیت بازهایی که با سرعت از جلوم رد میشدن نگاه میکردم و با نگاهم دنبال اسکیت باز میگشتم، اما اون دیگه اونجا نبود.
کمکم احساس حسرتم به احساس رضایت و آرامش عجیبی تبدیل شد: «بعضی حرفها هیچوقت نباید بیان بشن»
دوباره رومو برگردوندم و با خوشحالی گروهمو نگاه کردم که با صورتهای خندانشون، آزاد از همهجا، بین مردم مشغول ادامهی رقص و اجرای نمایش خیابونیمون بودن. برای آخرین بار به اسکیت بازهایی که حالا دیگه کمکم دور میشدن نگاه کردم... و با آهنگ شادی که تازه شروع شده بود، برای ادامهی نمایش با بقیه همراه شدم.
دوباره رومو برگردوندم و با خوشحالی گروهمو نگاه کردم که با صورتهای خندانشون، آزاد از همهجا، بین مردم مشغول ادامهی رقص و اجرای نمایش خیابونیمون بودن. برای آخرین بار به اسکیت بازهایی که حالا دیگه کمکم دور میشدن نگاه کردم... و با آهنگ شادی که تازه شروع شده بود، برای ادامهی نمایش با بقیه همراه شدم.
A Moment of Hope, A Moment of Freedom
دیالوگ آخر فیلم 25th Hour
از وبلاگ آقای اولدفشن عزیز + توضیح فضای دیالوگ
۱۳۸۸ تیر ۲, سهشنبه
I Just Can't
از من چه انتظاری داری دل من؟ این همه سرکوفت برای چیه؟
انتظار داری از آزادی در بند شدهام بگم؟ یا از دموکراسی از دست رفتهام؟ از کوری چشمهایی که نادانی صاحباشون درک انسان رو زیر سوال میبرن؟ یا غرش تفنگهایی که انسانیتشو؟ ازم میخوای از دندونهایی که برای قدرت هر چیزی رو دریدهاند بگم؟ ازم میخوای از دختری بگم که حتی به خودم اجازه نمیدم اسمشو به زبون بیارم؟ نمیترسی اگر کلمات بیربط من با عمق غم فریادهای پدرش بیگانه باشن؟
یا شاید انتظار داری از ایران بگم... چیزی که دیگر از آن من نیست.
ببخشید...
من فقط نمیتونم.
انتظار داری از آزادی در بند شدهام بگم؟ یا از دموکراسی از دست رفتهام؟ از کوری چشمهایی که نادانی صاحباشون درک انسان رو زیر سوال میبرن؟ یا غرش تفنگهایی که انسانیتشو؟ ازم میخوای از دندونهایی که برای قدرت هر چیزی رو دریدهاند بگم؟ ازم میخوای از دختری بگم که حتی به خودم اجازه نمیدم اسمشو به زبون بیارم؟ نمیترسی اگر کلمات بیربط من با عمق غم فریادهای پدرش بیگانه باشن؟
یا شاید انتظار داری از ایران بگم... چیزی که دیگر از آن من نیست.
ببخشید...
من فقط نمیتونم.
Just a Theory
Let's be Impulsive!
بیاید درست زمانی که از یه چیز بیشتر از هر وقت دیگه خوشمون میاد اونو بکشیم. فقط برای حس تلخ و خوشایندِ از دست دادن. حس غمگینیِ بدون حسرت.
بیاید جلو آینه وایسیم و موهامونو به زیباترین حالت مرتب کنیم. و بعد قیچی رو برداریم و اونا رو کوتاه کنیم. فقط برای حس غم از دست دادن و برتری پیروزی.
بیاید جلو آینه وایسیم و موهامونو به زیباترین حالت مرتب کنیم. و بعد قیچی رو برداریم و اونا رو کوتاه کنیم. فقط برای حس غم از دست دادن و برتری پیروزی.
Let's Love and then just Kill!
.
.
.
Just a Theory!
.
.
.
Just a Theory!
۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
I do it my way
وقتی پیشمی از خودم دورت میکنم و وقتی ازم دوری حسرت فقط یه بار نگاه کردن بهت رو میکشم....
این شیوهی لعنتی منه.
آخر قصه همیشه یه توضیح پیدا میشه: این بهترین حالت بوده.
۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه
criminal
یه بار دیگه همهچیز تموم شد. همهی اون چیزهایی که دوست داشتم. همهچیز سوخت و خاکستر شد. روی آوارههاش میشینم و غصه میخورم. به حال خودم غصه میخورم. دنبال دلیل میگردم... میگن وقتی همه خواب بودیم یکی گوشهی اتاق مهمون رو آتیش زده. جالبه، چون من خودم تازه همین هفتهی پیش از وجود اون اتاق خبردار شده بودم. یادمه با خودم فکر کرده بودم: "درست وسط خونه و درعین حال دور از دید..."
دیشب رو یادمه... همه پابرهنه میدویدن. من اما کفش پام بود و به تو نگاه میکردم که مثه بقیه پابرهنه بودی و داشتی به شعلهها نگاه میکردی. مثه همیشه نمیتونستم بفهمم نگاهت از بیتفاوتیه یا اهمیت. حالا روی خاکسترها نشستم و توی ذهنم دنبال دلیل میگردم، شاید مقصر....
سعی میکنم به کفشام نگاه نکنم...
دیشب رو یادمه... همه پابرهنه میدویدن. من اما کفش پام بود و به تو نگاه میکردم که مثه بقیه پابرهنه بودی و داشتی به شعلهها نگاه میکردی. مثه همیشه نمیتونستم بفهمم نگاهت از بیتفاوتیه یا اهمیت. حالا روی خاکسترها نشستم و توی ذهنم دنبال دلیل میگردم، شاید مقصر....
سعی میکنم به کفشام نگاه نکنم...
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
toady, we escape...
راستش ترجیح می دهم جایی را ترک کنم تا اینکه در حاشیه باشم. دلم نمی خواهد گزینه ی دوم و سوم باشم. دلم می خواهد اصلا جزو گزینه ها نباشم آن هم به انتخاب خودم. این شاید از خودشیفتگی ام است. کاش کسی بود که نه از پشت پرده ی دوست داشتن و نزدیک بودن، که بدون حجاب به من می گفت تا چه حد منطبق بر واقعیت هستم. این روزها... باز هم این روزها... دارم آبدیده می شوم حسابی.
۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه
I don't know what I feel...as always
بعضی وقتها یاد موزهی هنرهای معاصر میافتم، اولین بار که با پریسا و عاطفه رفتم و تمام دیوونه بازیهای تو بلوار کشاورز و پارک لاله… اما نمیتونم قدم زدن بین دیوارهای موزه رو پیش خودم تصور کنم بدون دیدن صحنهی اون مجسمههای پشتسر هم که دو تا لامپ کوچیک از بالا روشون نور میانداختن…. مجسمهها درست نزدیک ورودی یه راهرو قرار گرفته بودن و برعکس بقیهی کارهایی که حجم زیادی میگیرن، جای خاص و جدایی براشون درنظر گرفته نشده بود و سرراه قرار گرفته بون… برای همین همه در حال عبور نگاهشون میکردند. اما تصویرشون تو ذهن من ثابت و بیحرکته… انگار که ایستادم و چند لحظه خوب نگاهشون کردم. مجسمهها آدم گنگی رو تصویر میکردند که میلههایی دورش ظاهر میشن و این میلهها توی مجسمههای بعد مرتب تنگتر و تنگتر میشدن تا اینکه تو مجسمهی آخر دقیقا روی پوست اون آدم قرار میگرفتند و میشد حس تنگی نفس اونو دقیقا حس کرد. انگار مجسمه از آدمها ناراحت بود، یا از افکار اونا یا از قضاوتشون فرار میکرد، دلش نمیخواست دیده بشه، اما همه دائم با نگاههای پرسشگرانهشون نگاهش میکردن، مثه همهی آدمهای توی موزه که از کنارش رد میشدن و با این کارشون اونو مجبور میکردن دور خودش یه قفس بسازه و اونو کوچیکتر و کوچیکتر کنه … در واقع چنین مجسمههایی اصلا اونجا نبودند! من اونارو تو ذهنم ساخته بودم چون دلم میخواست اونجا میبودند.
فیلسوفانه: بهترین نوع تنهایی اینه که واقعا تنها باشی اما حقیقتا احساس تنهایی نکنی و بدترین نوعش اینه که که واقعا تنها نباشی اما حقیقتا احساس تنهایی کنی. دیوانگی هم اینه که جفتشو با هم حس کنی!
۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
برج
پشت این دیوارهای بلند، پراز کاستی یا غرور، هرگز برای نمایش نخواهد بود… هرگز حتی توان تحمل لمس سرانگشتان شما را نخواهد داشت. پس به حریم من وارد نشوید.
۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه
Inspiration
"آن موقع زمان مناسبی نبود...اضطراب دلهرهآوری بر فضا حاکم بود. کل کشور دستخوش آشوب و بینظمی بود، چیزی و کسی از این قاعده مستثنا نبود. هرکس میتوانست اضطراب، یأس وترس از آیندهای بدتر را حس کند- در واقع کاملآ معلوم بود که اتفاقی رخ خواهد داد. در آن زمان مسافرتهایی به خارج از کشور کرده بودم و احساس ناامنی عمومی را در سراسر دنیا مشاهده کرده بودم. اینجا منظورم ناامنی سیاسی نیست؛ بلکه منظورم در زندگی عادی روزمره است. پشت هر لبخند مؤدبانهای نوعی بیتفاوتی میدیدم. سراپای وجودم را این احساس دربرگرفته بود که بیش از پیش با انسانهایی مواجه میشوم که واقعأ ایدهی مشخصی از اینکه چرا زندگی میکنند، ندارند. به این نتیجه رسیدم که حق با پیسیویچ است، ولی دریافتم که ساختن دهفرمان آسان نیست. از او سؤال کردم که چگونه باید این کار را انجام دهیم؟..."
کریستو کیشلوفسکی
مقدمهی فیلمنامهی دهفرمان
P.s. Great gift Fari
مقدمهی فیلمنامهی دهفرمان
P.s. Great gift Fari
۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
تمدن
انگار دنیا داره وارونه میشه. اولین بار وقتی متوجه شدم که بچه(تر) بودم، وقتی از تختم آویزون می شدم و اشکهام جای لپ هام از روی ابروهام می چکیدن!D: نه، ولی جدی… داشتم این رو می دیدم که توش یه سری افراد هالیوودی از جمله دیکاپریو(D:) میخوان مردم رو به رأی دادن ترغیب کنن.یه جا توش میگه:
“if you care about the economy, gay rights, abortion rights”
-برام جالبه که ۲ تا از این ۳ تا “right” تا ۵۰ سال پیش ضد ارزش بودن.
پ.ن. اینم جالبه، یه سری افراد عادی ادای ویدئو بالایی رو درآوردن.
“if you care about the economy, gay rights, abortion rights”
-برام جالبه که ۲ تا از این ۳ تا “right” تا ۵۰ سال پیش ضد ارزش بودن.
پ.ن. اینم جالبه، یه سری افراد عادی ادای ویدئو بالایی رو درآوردن.
۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۸, سهشنبه
همونقدر که نمی تونم به زیبایی و آرامش زندگیشون غبطه نخورم، نمی تونم کسایی ر و که باعث فقر و تیره گی زندگیشون میشن ببخشم.
من دریا رو دیدم. پاک و آبی و آروم. و دلم خواست دریا می بودم، با صلابت اما با آرامش... و آسمان و خدا رو هر روز روی پوستم احساس می کردم.
من ماهیگیرها رو دیدم. که تورهاشونو به سمت دریا دراز می کردند و دلم خواست ماهیگیر می بودم. هر روز صبح با امید و تردید به سمت دریا می رفتم و از فردای خودم مطمئن نبودم.
من خانه های کوچک وسط درخت ها رو دیدم. و آرزو شدم... آرزوی زندگی ساکت و دوری مثل اون.
من زنان محلی تو پنج شنبه بازارها رو دیدم و از سبزی رنگ سبزی هاشون جا خوردم.
اما روز آخر... من پیرزنی رو دیدم، که چشم های آبیش از پشت چروک های صورتش می درخشیدند و تو سرما برای فروختن 14 تخم مرغ محلیش بین زنها و مردهای دیگه وسط بازار نشسته بود. معامله انجام شد... 14 تخم مرغ، 2100 تومن و اسکناس رو با لبخند فراموش نشدنیش داخل چادرشبی که به کمرش بسته بود گذاشت. قیمت دو کیسه تخم مرغ پیرزن بعدی 3000 تومن می شد و او برای برگردوندن بقیه ی یک 5000 تومنی باید چادرشبش رو می گشت... و بازار زیبا اما واقعی تا انتها ادامه داشت... .
صحبت های چند تا آشناهامونو می شنیدم که باغ پرتقال داشتند. هنوز کسی برای خرید پرتقال هاشون نیومده چون خریدارن پرتقال های داخلی، سال گذشته ورشکست شدند.
باغ های چای، زیباترین مناظری هستند که به عمرم دیدم، زیبا و وصف نشدنی. و هربار دیدنشون مثل جادو منو خیره می کنه و فقط وقتی که موقع رفتن می رسه و صدام می کنن، از این حالت خلسه مانند به واقعیتی بر می گردم که توش 70 درصد باغ های چای کشور نابود شده. دیگه کسی حتی بدون پرداخت اجاره ی باغ حاضر به نگهداری و برداشت از باغ های چای نیست. دولت چای رو نمی خره یا به قیمتی می خره که خود کشاورز بفهمه از خرجی که می کنه کمتر میشه. چند سالی هست که خیلی ها تو یه فکرند اما کسی اونو به زبون نمیاره: خشک کردن باغ ها، تغییر کاربری و فروختن به ویلاسازها.
و برنج کارها به خاطر واردات برنج ارزون و بی عطر و طعم پاکستانی از همین الان امیدی به محصول سال آینده شون ندارند.
و کشاورزها چیزی مثل حق بازنشستگی یا از کارافتادگی ندارند.
زندگی کشاورزها به آرامی و زیبایی کشاورزهای توی قصه ها و خیال های من نیست.
و با همه ی اینها استیضاح وزیر کشاورزی هربار شنیده می شه و برای صلاح دولت فراموش می شه. فکر کنم صلاح دولتِ برای مردمِ ما، با صلاح مردم فرق داره.
بعضی وقت ها فکر می کنم اینها چه طورقراره برای هر رنجی که به هر نفری وارد کردن مجازات بشن؟
من ماهیگیرها رو دیدم. که تورهاشونو به سمت دریا دراز می کردند و دلم خواست ماهیگیر می بودم. هر روز صبح با امید و تردید به سمت دریا می رفتم و از فردای خودم مطمئن نبودم.
من خانه های کوچک وسط درخت ها رو دیدم. و آرزو شدم... آرزوی زندگی ساکت و دوری مثل اون.
من زنان محلی تو پنج شنبه بازارها رو دیدم و از سبزی رنگ سبزی هاشون جا خوردم.
اما روز آخر... من پیرزنی رو دیدم، که چشم های آبیش از پشت چروک های صورتش می درخشیدند و تو سرما برای فروختن 14 تخم مرغ محلیش بین زنها و مردهای دیگه وسط بازار نشسته بود. معامله انجام شد... 14 تخم مرغ، 2100 تومن و اسکناس رو با لبخند فراموش نشدنیش داخل چادرشبی که به کمرش بسته بود گذاشت. قیمت دو کیسه تخم مرغ پیرزن بعدی 3000 تومن می شد و او برای برگردوندن بقیه ی یک 5000 تومنی باید چادرشبش رو می گشت... و بازار زیبا اما واقعی تا انتها ادامه داشت... .
صحبت های چند تا آشناهامونو می شنیدم که باغ پرتقال داشتند. هنوز کسی برای خرید پرتقال هاشون نیومده چون خریدارن پرتقال های داخلی، سال گذشته ورشکست شدند.
باغ های چای، زیباترین مناظری هستند که به عمرم دیدم، زیبا و وصف نشدنی. و هربار دیدنشون مثل جادو منو خیره می کنه و فقط وقتی که موقع رفتن می رسه و صدام می کنن، از این حالت خلسه مانند به واقعیتی بر می گردم که توش 70 درصد باغ های چای کشور نابود شده. دیگه کسی حتی بدون پرداخت اجاره ی باغ حاضر به نگهداری و برداشت از باغ های چای نیست. دولت چای رو نمی خره یا به قیمتی می خره که خود کشاورز بفهمه از خرجی که می کنه کمتر میشه. چند سالی هست که خیلی ها تو یه فکرند اما کسی اونو به زبون نمیاره: خشک کردن باغ ها، تغییر کاربری و فروختن به ویلاسازها.
و برنج کارها به خاطر واردات برنج ارزون و بی عطر و طعم پاکستانی از همین الان امیدی به محصول سال آینده شون ندارند.
و کشاورزها چیزی مثل حق بازنشستگی یا از کارافتادگی ندارند.
زندگی کشاورزها به آرامی و زیبایی کشاورزهای توی قصه ها و خیال های من نیست.
و با همه ی اینها استیضاح وزیر کشاورزی هربار شنیده می شه و برای صلاح دولت فراموش می شه. فکر کنم صلاح دولتِ برای مردمِ ما، با صلاح مردم فرق داره.
بعضی وقت ها فکر می کنم اینها چه طورقراره برای هر رنجی که به هر نفری وارد کردن مجازات بشن؟
۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
مقدار دوست داشتن من = مقدار سودی که بهم می رسونی – مقدار زحمتی که برام داری
این پست برای تنبیه خودم به خاطر ناراحت کردن یه دوست پاک شد. فقط سعی کنیم دوست داشتنمون از رابطه ی بالا محاسبه نشه و همه رو سوای ظاهر یا منفعتی که برامون دارن فقط با روحشون دوست داشته باشیم. اول هم با خودم هستم.
۱۳۸۷ دی ۱۷, سهشنبه
۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه
تیکه بریده ها
مخصوصاً این ستایشگرهای هنر رو که باید با یکی از اون آثار هنری ارزشمند زد تو سرشون و کشت! فقط شاید بعضی هنرمندها رو بشه زنده گذاشت.... برای من که به شخصه خیلی کم شادی ای پیش میاد که تا اعماق وجودم رو گرم کنه، کافیه به فانی بودنش فکر کنم تا حتی خاطره و عکس هاش هم برام عذاب آور بشه.… سوت زدن فرهاد توی اجراهاش برام حتی از طرز هیجان آور تلفظ کلماتش هم جالب تره…. در عوض به نظرم همه ی غم ها واقعیند. مهم نیست سر یه چیز کوچیک باشه یا بزرگ. می خواد برای یه آب نبات دست یه بچه باشه یا برای یه جنگ. جنسشو می گم. شاید از نوع «فراموش کردنی» باشه اما حداقل تو اون لحظه تا عمق وجودت هست…. عشق؟ یادم نمیاد هیچ وقت به خودم اجازه داده باشم با قاطعیت راجع بهش، از هر نوعیش که می خواد باشه، صحبت کنم. به نظرم فقط خالقشه که این حق رو داره چون حداقل مطمئنه بدون نیاز عشق می ورزه…. جا می خورم وقتی می خونم: «به خدا پناه می برم از "بدی آنچه خلق کرد"» به نظر من جزءِ زیباترین خلقت های خدا موجودات با اراده هستند اما ته قلبم انتظار دارم خدا جلوی شر رسوندنشون رو بگیره….خب تناقضه، ولی من مدت هاست که با تناقض های انسان کنار اومدم. چیز خوبیه واسه توجیه کردن "پدیده"ها ….
پ.ن.جای تأسف داره که وقتی می گن امام حسین چند تا تصویر مبهم و خاک آلود که از نمایشنامه ی بیضایی تو ذهنم درست کردم یادم میاد. کسی کتاب خوبی نمی شناسه؟
پ.ن. فر جان تو نمی خوای نمایشنامه م رو بهم برگردونی؟!
پ.ن.جای تأسف داره که وقتی می گن امام حسین چند تا تصویر مبهم و خاک آلود که از نمایشنامه ی بیضایی تو ذهنم درست کردم یادم میاد. کسی کتاب خوبی نمی شناسه؟
پ.ن. فر جان تو نمی خوای نمایشنامه م رو بهم برگردونی؟!
۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه
سلامتی
دفعه قبلی که واسه یه مریضی مختصر بیمارستان رفته بودم هم اتاقیم یه خانومی بود که چند ماهی بود که بیمارستان بود و سه بار عمل کرده بود، هر سه بار هم یک عمل. امیدوارم تجربه نکرده باشید اما هر عمل یعنی کلی آزمایش و استرس قبلش و بعد خود عمل که آسونترین جای کاره. چون بیهوشی و هیچی نمی فهمی. وقتی به هوش میای سرت سنگینه، بدنت از بی حرکتی روی تخت، درد می کنه و تا حد جنون کلافه ای ولی به خاطر سِرم هات حتی نمی تونی تکون بخوری و جابه جا شی. خیلی حس بدیه، حس ضعف و ناتوانی. یکم که بگذره اثر داروهای بیهوشی هم میرن و درد شروع می شه. بدترین جاش اما اینه که به خاطر دخترت که کنارت ایستاده همه ی اینارو بدون آه و ناله تحمل کنی. هر کدوم از روزهای کش دار و طولانی اون سه ماه رو.
پ.ن.فبأیّ آلاء ربّکما تکذبان؟ پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
گاهی وقت ها آدم خجالت می کشه بخواد شکایت کنه.
پ.ن. این دفعه بازم یه خانوم بود... برای عمل زیبایی اما. شکم و سینه ها. حالش از قبلی هم بدتر به نظر می رسید.
پ.ن.فبأیّ آلاء ربّکما تکذبان؟ پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
گاهی وقت ها آدم خجالت می کشه بخواد شکایت کنه.
پ.ن. این دفعه بازم یه خانوم بود... برای عمل زیبایی اما. شکم و سینه ها. حالش از قبلی هم بدتر به نظر می رسید.
اشتراک در:
پستها (Atom)