بعضی وقتها یاد موزهی هنرهای معاصر میافتم، اولین بار که با پریسا و عاطفه رفتم و تمام دیوونه بازیهای تو بلوار کشاورز و پارک لاله… اما نمیتونم قدم زدن بین دیوارهای موزه رو پیش خودم تصور کنم بدون دیدن صحنهی اون مجسمههای پشتسر هم که دو تا لامپ کوچیک از بالا روشون نور میانداختن…. مجسمهها درست نزدیک ورودی یه راهرو قرار گرفته بودن و برعکس بقیهی کارهایی که حجم زیادی میگیرن، جای خاص و جدایی براشون درنظر گرفته نشده بود و سرراه قرار گرفته بون… برای همین همه در حال عبور نگاهشون میکردند. اما تصویرشون تو ذهن من ثابت و بیحرکته… انگار که ایستادم و چند لحظه خوب نگاهشون کردم. مجسمهها آدم گنگی رو تصویر میکردند که میلههایی دورش ظاهر میشن و این میلهها توی مجسمههای بعد مرتب تنگتر و تنگتر میشدن تا اینکه تو مجسمهی آخر دقیقا روی پوست اون آدم قرار میگرفتند و میشد حس تنگی نفس اونو دقیقا حس کرد. انگار مجسمه از آدمها ناراحت بود، یا از افکار اونا یا از قضاوتشون فرار میکرد، دلش نمیخواست دیده بشه، اما همه دائم با نگاههای پرسشگرانهشون نگاهش میکردن، مثه همهی آدمهای توی موزه که از کنارش رد میشدن و با این کارشون اونو مجبور میکردن دور خودش یه قفس بسازه و اونو کوچیکتر و کوچیکتر کنه … در واقع چنین مجسمههایی اصلا اونجا نبودند! من اونارو تو ذهنم ساخته بودم چون دلم میخواست اونجا میبودند.
فیلسوفانه: بهترین نوع تنهایی اینه که واقعا تنها باشی اما حقیقتا احساس تنهایی نکنی و بدترین نوعش اینه که که واقعا تنها نباشی اما حقیقتا احساس تنهایی کنی. دیوانگی هم اینه که جفتشو با هم حس کنی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر