روی تخت دراز کشیدم. چشمهام بازند. دارم تو رو نگاه میکنم که کنارم خوابیدی. صورتت رو، که رو به من قرار گرفته. روی شکمم دست میکشم. داره کمکم معلوم میشه. خودم رو لای ملافههای سفید فرو میبرم. مبادا تو چشمهاتو باز کنی و از وجود این کودکِ داخل وجودم بو ببری. تو نمیخوایش. میدونم…
اما نمیفهمم…
یادته یه زمانی چقدر منتظرش بودی؟ چقدر هر دو منتظرش بودیم؟ اون مال گذشته است؟ حالا تو حتی من رو لمس نمیکنی… میدونم… هیچ زن دیگهای نیست که دوستش داشته باشی. هیچ مردی هم نیست. هنوز هم مثل قبل عاشقمی. مثل اولین روزی که دیدیم... اما دیگه نگاهم نمیکنی… چشمهاتو باز کن و نگاهم کن لعنتی. همونطور که همیشه نگاهم میکردی. با اشتیاق. نه با سایهی هراس شش ماهِ باقی مونده… این شش ماه لعنتی که نبایدِ وجود کودکمه.
از زیر ملافهها باز روی شکمم دست میکشم. آروم و ساکت خوابیده. توی این بحث ما کوچکترین حرکتی به نشونهی تایید هم نشون نمیده. انگار علاقهای به دفاع از زندگیش نداره… کلافه میشم… از روی تخت بلند میشم و پابرهنه کنار بالکن میرم. سرمای سرامیک و نسیم خنکی که از لای پردههای سفید و سبک توری روی صورتم میوزه حالم رو بهتر میکنه. از کنار بالکن نگاهت میکنم که توی خواب تکون میخوری. قسمتی از صورتت که همیشه پرستیدم زیر نور پنجره روشن میشه. میبینمت که توی خوابم نگرانی.
اما نگران نباش… من سعی نمیکنم از این سختترش کنم. تصمیم گرفتم به تصمیمت احترام بذارم… با اینکه اگه قرار باشه تا شش ماه بعد، دیگه نباشی، ترجیح میدادم تکتک ثانیههاشو کنارت باشم … اما من به تصمیمت احترام میذارم. تا خود لحظهی خداحافظی… نزدیکت نمیام… کلمهای حرف نمیزنم. اگه این برای تو تحملش رو آسون میکنه… اما حتی اگه چیزی که بین ما شکل گرفته فقط شش ماه فرصت رشد پیدا میکنه، نمیخوام این فرصت رو ازش بگیرم. چه تو بخوای چه نخوای…
میخوام بذارم زنده بمونه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر