۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

حتی گریه در صحرایی به نام ایران


امروز متوجه شدم آدم‌هایی هستند که از من هم راحت‌تر گریه می‌کنند.
یه لحظه احساس بدی بهم دست داد. احساس اینکه اون ترس همیشگیم برای بی‌احساس بودن حقیقت داشته باشه. اما خودش جوابم رو داد: "اون موقع که ایران بودم، فاجعه روزمره بود. هر روز باهاش زندگی می‌کردیم."
روزمرگی فاجعه اما شاید از خود اونم فاجعه‌ی بزرگتری باشه. چون ما حتی نمی‌فهمیم که: این... یه فاجعه است!
اگه فقط ۶ ماه قبل ازم می‌پرسیدن که می‌خوای بری یا نه می‌گفتم: "نمی‌دونم... نه" ... اما روز به روز این نه گفتن سخت‌تر می‌شه و از این حالت متنفرم. واقعا مردم ما لیاقتشون این همه عذاب کشیدنه؟ این همه فقر؟ این همه بی‌عدالتی و تبعیض؟ این همه ترس برای کوچکترین کارهای روزمره‌ی زندگی؟!


پ.ن. خوشحالم... که به زودی می‌تونم بعد از اون کتاب زیبا، فیلم گل صحرا رو هم ببینم... و خوشحالم که هنوز می‌تونم با دیدن پیش پرده‌اش گریه کنم.

۴ نظر:

  1. آخ عزیزم! به امید روزهایی که پر از شادی و خنده باشند.

    پاسخحذف
  2. از دل این حرف ها، از طرفی یه خوش بینی به جهان و خارج این صحرا درمیآد. دیدم که اسم وبلاگت رو عوض کردی، حقمه!

    پاسخحذف
  3. فلسفه‌ی وجودیش از بین رفته بود نه چیز دیگه. چون این وبلاگ یه نویسنده داره. و البته من از این وضع همین‌طوری که هست راضیم.

    پاسخحذف
  4. با روزمرگی فاجعه خیلی هستم.

    پاسخحذف