۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

فرودگاه


هوا حتی اینجا، داخل کافه‌ی فرودگاه، سرده… دقایقی تا فرصتی که
انگار بالاخره واقعیت پیدا می‌کنه… بهشون نگاه می‌کنم که برای بدرقه اومدن. امیر شال‌گردنش رو دور گردنش پیچیده و مثل همیشه یه کتاب جیبی جلوش باز گذاشته و می‌خونه. با جستچر جذاب و عینک قابِ مشکیش. مریم داره شیر توی قهوه‌ش می‌ریزه،… با متانت، با آرامش، جوری که انگار قراره تا ابد این کار رو ادامه بده. جوری که انگار این تنها کاریه که توی تمام دنیا باید انجام بده. و محمد که با خرده‌های کیک توی ظرفش شکل یک آدم رو می‌سازه. و محمد… و محمد… و محمد… و یک ماهی که چیزی نگفت. و امروزی که می‌دونم نخواهد گفت. و من…
دقیقه‌ها می‌یان… فرصت من… دقیقه‌ها… دقیقه‌ها…
.
.
.
.
“هواپیمای شماره ۷۷۷، هم اکنون فرودگاه را به مقصد آنتوپیا، ترک کرد.”
.
.
.
.
- خانوم، چیز دیگه‌ای هم میل دارید؟
- بله، یه لیوان چای دیگه لطفا.
صفحه‌های کتاب جیبی بسته شدند. ظرف شیر روی میزه و خرده‌های کیک سرگردون توی ظرف رها شدند. و نگاه‌ها بعد از یک ماه، آرامش و شجاعت رو در رو شدن پیدا می‌کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر