روز آخر...
اسبهای وحشی پشت سرم، بین علفها دارن میدون… نمیبینمشون اما میدونم که اونجان… میتونم صدای یالهاشون که تو هوا تاب میخوره رو بشنوم… من دارم روی دیوار مینویسم. هزار بار… “ زخمها خوب نمیشن، اما بسته میشن… اگه بسته بشن…”
صدای سم اسبها از پشت سرم میاد.
تا صبح پیانو میزنم. تا جایی که مچبند افاقه نکنه. تا جایی که از انگشتهام خون بیاد. بهت گفته بودم. نباید اینقدر خاکسترهاتو لای کلیدها میریختی که صداش بگیره. میگی کلیدها چه ربطی به سیمها داره؟… بهت میگم… همه چیز به هم ربط داره… بهت گفته بودم.
دیوار نویسیم که تموم شد بگو قهوه بیارن… تلخ تلخ… اینجا، رو بالکن، تو طبقهی صدم، فقط قهوهی تلخ میچسبه. قهوه اگه توش شکر باشه آدم نميفهمه که دقیقا تو چند ثانیه به زمین میرسه… همیشه شک داره که نکنه به خاطر شکر… … اما شک خیلی بده… شک مثل اسید آدمو میخوره… "شک"…
اما من شک ندارم.
…
روز آخرین...
“خندید با ملامت، با مهر، با غرور،
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است؛
کای تخته سنگ پیر!
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟”
…
نخند. حتی چیزی نگو. بیچاره اسبهای وحشی… بیچاره اسبهای وحشی سرگردون و تنها.
اینقدر ادامه دادند و کشون کشون به همه طرف رفتن که همه جای علفزار سرخ شد. چقدر خون ازشون باید بره تا واقعیت رو درک کنند؟ بیچاره اسبهای وحشی خنگ!
نه! دستهامو نگیر! شاید... شاید که راست بود. شاید گرم بودن. اما حالا اینقدر خون ازم رفته…
به جاش دستت رو بذار رو بدن این یکی. خون ترسناکه ولی در عوض گرمه. آخه قانون بقای خون و گرما داریم. یادمه یه جایی خوندم… ولی قانون بقای اسب وحشی و انسان نداریم. (چرا؟)
امشب، با مرگ اولیشون بیا یه مراسم بگیریم. من سیگار میکشم و تو پیانو بزن... نه… تو سیگار بکش و من پیانو میزنم. ولی اینبار قول بده که خاکسترهاشو لای کلیدها جا نذاری. وقتی که آخریشونم بالاخره عقلش رسید و مرد اونوقت…
…
- خانوم؟… هی خانوم! شما میدونید چقدر تلخی باید تو این قهوه بریزم تا تلخ شه؟
- نه آقا! به هیچ وجه! من تا به حال حتی شما رو ندیدم!
- حق با شماست خانوم... میبخشید…
…
و روز آخرین هم تموم میشه. و دیگه نمیاد. و شب میشه.
یه شب تاریکِ بدون اسب.
اسبهای وحشی پشت سرم، بین علفها دارن میدون… نمیبینمشون اما میدونم که اونجان… میتونم صدای یالهاشون که تو هوا تاب میخوره رو بشنوم… من دارم روی دیوار مینویسم. هزار بار… “ زخمها خوب نمیشن، اما بسته میشن… اگه بسته بشن…”
صدای سم اسبها از پشت سرم میاد.
تا صبح پیانو میزنم. تا جایی که مچبند افاقه نکنه. تا جایی که از انگشتهام خون بیاد. بهت گفته بودم. نباید اینقدر خاکسترهاتو لای کلیدها میریختی که صداش بگیره. میگی کلیدها چه ربطی به سیمها داره؟… بهت میگم… همه چیز به هم ربط داره… بهت گفته بودم.
دیوار نویسیم که تموم شد بگو قهوه بیارن… تلخ تلخ… اینجا، رو بالکن، تو طبقهی صدم، فقط قهوهی تلخ میچسبه. قهوه اگه توش شکر باشه آدم نميفهمه که دقیقا تو چند ثانیه به زمین میرسه… همیشه شک داره که نکنه به خاطر شکر… … اما شک خیلی بده… شک مثل اسید آدمو میخوره… "شک"…
اما من شک ندارم.
…
روز آخرین...
“خندید با ملامت، با مهر، با غرور،
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است؛
کای تخته سنگ پیر!
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟”
…
نخند. حتی چیزی نگو. بیچاره اسبهای وحشی… بیچاره اسبهای وحشی سرگردون و تنها.
اینقدر ادامه دادند و کشون کشون به همه طرف رفتن که همه جای علفزار سرخ شد. چقدر خون ازشون باید بره تا واقعیت رو درک کنند؟ بیچاره اسبهای وحشی خنگ!
نه! دستهامو نگیر! شاید... شاید که راست بود. شاید گرم بودن. اما حالا اینقدر خون ازم رفته…
به جاش دستت رو بذار رو بدن این یکی. خون ترسناکه ولی در عوض گرمه. آخه قانون بقای خون و گرما داریم. یادمه یه جایی خوندم… ولی قانون بقای اسب وحشی و انسان نداریم. (چرا؟)
امشب، با مرگ اولیشون بیا یه مراسم بگیریم. من سیگار میکشم و تو پیانو بزن... نه… تو سیگار بکش و من پیانو میزنم. ولی اینبار قول بده که خاکسترهاشو لای کلیدها جا نذاری. وقتی که آخریشونم بالاخره عقلش رسید و مرد اونوقت…
…
- خانوم؟… هی خانوم! شما میدونید چقدر تلخی باید تو این قهوه بریزم تا تلخ شه؟
- نه آقا! به هیچ وجه! من تا به حال حتی شما رو ندیدم!
- حق با شماست خانوم... میبخشید…
…
و روز آخرین هم تموم میشه. و دیگه نمیاد. و شب میشه.
یه شب تاریکِ بدون اسب.
لعنتی! این عالی بود پریسا... جدی می گم. محشر بود.
پاسخحذف