امروز متوجه شدم آدمهایی هستند که از من هم راحتتر گریه میکنند.
یه لحظه احساس بدی بهم دست داد. احساس اینکه اون ترس همیشگیم برای بیاحساس بودن حقیقت داشته باشه. اما خودش جوابم رو داد: "اون موقع که ایران بودم، فاجعه روزمره بود. هر روز باهاش زندگی میکردیم."
روزمرگی فاجعه اما شاید از خود اونم فاجعهی بزرگتری باشه. چون ما حتی نمیفهمیم که: این... یه فاجعه است!
اگه فقط ۶ ماه قبل ازم میپرسیدن که میخوای بری یا نه میگفتم: "نمیدونم... نه" ... اما روز به روز این نه گفتن سختتر میشه و از این حالت متنفرم. واقعا مردم ما لیاقتشون این همه عذاب کشیدنه؟ این همه فقر؟ این همه بیعدالتی و تبعیض؟ این همه ترس برای کوچکترین کارهای روزمرهی زندگی؟!
پ.ن. خوشحالم... که به زودی میتونم بعد از اون کتاب زیبا، فیلم گل صحرا رو هم ببینم... و خوشحالم که هنوز میتونم با دیدن پیش پردهاش گریه کنم.