یه بار دیگه همهچیز تموم شد. همهی اون چیزهایی که دوست داشتم. همهچیز سوخت و خاکستر شد. روی آوارههاش میشینم و غصه میخورم. به حال خودم غصه میخورم. دنبال دلیل میگردم... میگن وقتی همه خواب بودیم یکی گوشهی اتاق مهمون رو آتیش زده. جالبه، چون من خودم تازه همین هفتهی پیش از وجود اون اتاق خبردار شده بودم. یادمه با خودم فکر کرده بودم: "درست وسط خونه و درعین حال دور از دید..."
دیشب رو یادمه... همه پابرهنه میدویدن. من اما کفش پام بود و به تو نگاه میکردم که مثه بقیه پابرهنه بودی و داشتی به شعلهها نگاه میکردی. مثه همیشه نمیتونستم بفهمم نگاهت از بیتفاوتیه یا اهمیت. حالا روی خاکسترها نشستم و توی ذهنم دنبال دلیل میگردم، شاید مقصر....
سعی میکنم به کفشام نگاه نکنم...
دیشب رو یادمه... همه پابرهنه میدویدن. من اما کفش پام بود و به تو نگاه میکردم که مثه بقیه پابرهنه بودی و داشتی به شعلهها نگاه میکردی. مثه همیشه نمیتونستم بفهمم نگاهت از بیتفاوتیه یا اهمیت. حالا روی خاکسترها نشستم و توی ذهنم دنبال دلیل میگردم، شاید مقصر....
سعی میکنم به کفشام نگاه نکنم...