همیشه از سیاهیها گفتیم. مثل قصههای توی فیلمها... مثل قصههای مادربزرگها... تو سرزمینی دور و زمانی دورتر. رنگهای خوشبختی را برایمان روی پردههای سفید و بلند نقش زدهاند و دور تا دورمان آویختهاند تا حایلی باشد میان ما... تا "مبادا که ترک بردارد چینی نازک" خیال ما...
و وقتی که پردهها آرام آرام از اطراف به ما نزدیک میشوند، احساس میکنیم که باز هم به خوشبختی نزدیکتر میشویم... و کسی آنقدر زودباور نیست که به حرفهای دورهگرد پیر شهر گوش کند که:
"این رشد سیاهیها از پس پردههاست"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر