دوباره
اسکیت باز رو دیدم.... یه لحظه حواسم از ریتم آهنگ پرت شده بود و رومو برگردونده بودم، که در کمال تعجب اونو اونجا دیدم. درست رو به روم بود. با همون حرکات روون و اسکیتهای قشنگش... اما تا اومدم این بار چیزی بگم، یهدفعه یه دسته اسکیت باز با سرعت اومدن و اون بینشون گم شد. دیگه نمیتونستم ببینمش.
برای یه مدت با ناباوری و حسرت به جمعیت اسکیت بازهایی که با سرعت از جلوم رد میشدن نگاه میکردم و با نگاهم دنبال اسکیت باز میگشتم، اما اون دیگه اونجا نبود.
کمکم احساس حسرتم به احساس رضایت و آرامش عجیبی تبدیل شد: «بعضی حرفها هیچوقت نباید بیان بشن»
دوباره رومو برگردوندم و با خوشحالی گروهمو نگاه کردم که با صورتهای خندانشون، آزاد از همهجا، بین مردم مشغول ادامهی رقص و اجرای نمایش خیابونیمون بودن. برای آخرین بار به اسکیت بازهایی که حالا دیگه کمکم دور میشدن نگاه کردم... و با آهنگ شادی که تازه شروع شده بود، برای ادامهی نمایش با بقیه همراه شدم.