۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

آسمان اینجا تنگ است. سیل تغییر گاهی همه چیز را با خود می‌برد. خانه و مادر و دوست و کشور و زبان. 

دپرشن، خفیف یا جدی، این راز نگفته‌ي مشترک همه، آسمان را تنگ‌تر می‌کند. شکایت نمی‌کنم. مادامی که قرص‌ها به صورت فیزیولوژیکی چیزی را در جسمم جبران می‌کنند که روانم قادر به قانع کردن بدنم برای تولیدش نیست شکایتی ندارم. خدایی دارم که همین نزدیکی است. لای این درخت‌های کاج و بلوط. بین کلیدهای پیانو. بین نفس‌های ما از پس شیشه‌های جادویی.

مثل همیشه زندگی زیباست و ارزش جنگیدن را دارد.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

من نمی‌دونم چمه؟ برای تمام دنیا نقش دختر محکم و قوی و بی‌‌نقص رو بازی می‌کنم ولی تو کارهای خودم موندم. نیاز دارم یکی بیاد هر دو ثانیه ازم بپرسه همه چی خوبه؟ تا من نصف کارها و مشکلات و مشغله‌های ذهنی مربوط و نامربوطم رو بریزم روی سرش. مثل این دخترهای ضعیف فیلم‌های رمانتیک کمدی. همه‌ی اون چیزی که همه‌ی عمرم در جهت مخالفش فرار کردم. 


گفت همه چیز خوبه. بهم ولی پیشنهاد کمک داد. مثل همیشه مخالفت کردم ولی خوشحالم که راضیم کرد. حالا تا یک روز مونده به سال نو باید صبر کنم. اگه تا اون موقع نظرم رو عوض نکنم البته...


رامکال هم پیشنهاد کمک داد (این روزها همه می‌خوان بهم کمک کنن انگار) ولی رابطه‌ی ما همین حالاش هم بیشتر از اونی که بخوام پیچیده است. بنابراین از جمله‌ی معروفم استفاده کردم تا کمکش رو رد کنم.
I'm a strong independent woman!
اونم چه دختر قوی و مستقلی! 
یکی ندونه فکر می‌کنه واقعا چه خبره! همین امروز وسط حرف زدن با مامان بابا اونم وسط لب اشکام گوله گوله ریخت پایین. واقعا که خودم رو نمی‌فهمم گاهی. جز اینکه ربطش بدم به سایکل‌های مرموز زنانه. وگرنه که باید قبول کنم که از دست رفتم! پس تا اطلاع ثانوی ربطش می‌دم به فاکتورهای فیزیولوژیک که دست من نیستن. این‌طوری حداقل خیلی حس بهتری داره.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

I'm thankful for coldplay songs.
For cold breezes at autumn nights. 
For music and darkness.
For care-free dance in the dark... it's a beautiful world.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

خورشید ملایم پاییزی رو برگ‌های سبز و نارنجی سپیدار خونه بازی می‌کنه و تو چشم من می‌تابه. با زمینه‌ای از ابرهای سفید فربه وسط آبی روشن که با نسیم آرومی روونه می‌شن. گویی یادم میارن که تو بعدازظهر آرومی مثل این هم زمین همچنان در حال گشتنه. و من، با آرامش و استرس کارهای نکرده به همه چیز فکر می‌کنم. 

اون لحظه‌ای که دوست‌داشته‌ی بچه‌گی، هنوز همونقدر خوب و تحسین‌برانگیز، جلوت می‌شینه و با تحسین نگاهت می‌کنه. لحظه‌ای که می‌تونی یک شب تا صبح با قهرمانت هم‌صحبت بشی، از اندیشه‌هات بگی، و برای همه‌ی چیزی که هستی از ته دل خواسته بشی. و خودت رو بنگری که دیگه اون کودک مجذوب نیستی. که قبل از رسیدن صبح، با آرامش همه چیز رو ترک می‌کنی و راهت رو ادامه می‌دی.

و اون لحظه‌ی متواضع که می‌بینی جای انگشت‌های توانای همراه نادیدنی همیشه یک قدم جلوتر و قوی‌تر از تو رو گردونه‌های این چرخ نقش بسته. که امیدوارم هم‌چنان نقش ببنده. ... با حوله‌ی حموم سفیدم وسط پذیرایی می‌رقصم. برای لحظه‌ای همه‌ی کاستی‌هامو می‌بخشم و خواستنی‌ترین خودم می‌شم.


۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چه‌طور هنوز می‌تونم بخندم. خنده اونقدر غریب به نظر میاد که جمع شدنش رو با خودم نمی‌تونم تصور کنم. چه طور دیشب توی جمع بودم. چه طور می‌تونستم حرف بزنم، معاشرت کنم، بخندم،... نفس بکشم!... با این غمی که تو وجودمه... که همیشه بوده... وقتی به عقب نگاه می‌کنی و مثل یک خاطره‌ی واضح خودت رو می‌بینی، اما خودت رو تشخیص نمی‌دی... یک نفر دیگه بود اون که می‌خندید... یک صحنه از یک فیلم شاید...
...
- حالت خوبه؟
...
این جمله چه معنایی داره؟ باید ورژن کوتاه رو بگم یا بلند؟ راست یا دروغ؟ آدم‌ها چقدر از حقیقت رو می خوان؟ اصلا چقدر می‌تونن حس من رو تو لحظه‌هایی که مرگ رو تبدیل به آرامش خواستنی می‌کنه بفهمن. آدم‌ها چقدر از حقیقت رو می‌خوان؟
...
- مرسی، تو خوبی؟

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

می‌دونی؟ کاش می‌شد خوشی‌هاتو بلند داد بزنی. و همه‌ی دنیا برات خوشحال بشن و برات از ته دل فریاد شادی بکشن. نه حسودی، نه کسی با چشم‌های تنگ. فقط اون موقع است که شادی تو تک‌تک سلول‌های بدنت نفوذ می‌کنه.
...
و این رو کسی می‌گه که وقتی آدم‌هایی که قبلا عاشقش بودن -ولی اون به هر دلیلی نخواسته‌شون-، رو با کس دیگه‌ای می‌بینه باز ته دلش یه حسودی کودکانه داره.

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

کاش می‌شد این لحظه رو توصیف کرد. سایه‌روشن آسمون بعد از یک شب سیاه و بیدار. وقتی عنکبوت روی بالکن هم مثل تو بیداره. آب بارون که تو دمپاییات جمع شده. انبوه مخروط‌ها و سرشاخه‌های سبز کاج که حاصل سیل یاغی دیروزه. مه توی هوا... آخ مه اسرارآمیز توی هوا... لای جنگل‌های راز. و صدای جیرجیرک‌ها... اون لحظه که سرتو بالا می‌کنی و صورت ماه رو تو زمینه‌ی لاجوردی می‌بینی... و خنکی هوا روی پوستت. 
کاش کار ما توصیف شعرهای زمین بود. توصیف کاج‌های بلند و سر به فلک کشیده و قطور. توصیف هر ترک روی پوست سالخورده‌شون. و توصیف تمام طیف سبز خزه روی پوسته‌ی هر ترک... شاید حتی توصیف شگفت من از این همه زیبایی یک سرشاخه‌ی کاج. 

۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

توی بالکن نشستم و مقاله می‌نویسم. هوا یکم سرده، بارون قطع شده اما هم‌چنان صداش از تو ناودوون‌ها میاد، و صدای باد گه‌گاه که لای برگ‌های سپیدار می‌وزه ... و هم‌چنین مترو که منو روی زمین نگه داره. همه‌ی این نعمت‌ها توی یک روز تابستونی. وقتی کاج‌ها هنوز سبز مخملین، و مخروط‌های سبز و سیاه کنار هم هم‌نشین.
...
اگه بشه اولین مقاله‌‌ی واقعیم می‌شه. اگه بشه. اگه بتونم افکارم رو جمع کنم و درست حسابی شروعش کنم.
...
و البته تماشاچی ناخونده‌‌... دختر جوان پشت پنجره با نگاهی متعجب. فکر می‌کنم سیگاری که چند لحظه پیش روشن کرده بودم اول جذبش کرد و حالا که روی لپ‌تاپ خم شدم دیگه چندان جذابیتی نداشته باشم. گاهی فکر می‌کنم رفتار و افکار من واقعا با هم در تناقضند یا هنجارها باعث می‌شن اینطوری احساس کنم؟... فقط یک لحظه نگاهمون تلاقی کرد. نخواستم مزاحم نگاهش بشم. خب منم تماشاچی یک نفر دیگه‌م. تماشاچی خلوت و آرامش مرد سیاه و میانسال بالکن روبه‌رویی، یک طبقه پایین‌تر. اگر می‌تونستم دعوتش می‌کردم که تو این هوا بهم ملحق بشه.
...
نوشتن، مفر شیرین من. تقصیر من نیست. تقصیر هواست.
...
بازگشت به حال...

۱۳۹۲ مرداد ۸, سه‌شنبه

دارم می‌رم جایی که شب قدر باید رفت. حس پست بودن چند سالیه که یار گاه و بی‌گاه منه. با این حال وقتی بلند می‌خونه که «من پست پست پستم» طاقت نمیارم. حالم به هم می‌خوره و میام بیرون... من همینقدر پستم.
یه پیرهن آبی پوشیدم و یه شال سرمه‌ای و زرد و سبز و قرمز. چقدر خوشگل شدم. مثل وقتایی که ایران بودم. درونم رو که نمی‌بینن، بذار فکر کنن معصومم. معصوم و پاک و امیدوار به بخشایش. چه حس خوبی.

روزها

باز تابستون گرم. این روزها چندبار خون‌دماغ شدم. حسشو دوست دارم. از این حس ضعف، حس توقف اجباری و بدون گناه، از اینکه نگرانم می‌شی… لمسم می‌کنی… چند بار بالا آوردم… می‌بینم هنوز می‌تونه گاهی حالم اینقدر از چیزی به هم بخوره که معده‌م تحملشو نداشته باشه… فکر نکنم بتونی بفهمی... اما تنوعیه برای یکنواختی روزهام… یکنواختی رابطه‌مون.
من از این وضع راضیم، اما تو نگرانی. اکراه دارم وقتی به حرفت گوش می‌دم… من خوبم. ولی آزمایش می‌دم.
-سرطان خون و بارداری-
خیلی بیشتر از تنوعیه که انتظارشو داشتم.

عزیزکم...
من از مرگ نمی‌ترسم. دردش هم باشه به حساب تنوع روزهای آخرم… اما با تو چه‌کار کنم؟… با تو چه‌کار کنم؟

پ.ن. این رو چند سال پیش تو درفت‌ نگه داشته بودم. بخشی از وجودم. بخشی از وجودم؟